اشعاری از سعدی
یکی پرسید از آن گمگشته فرزند که ای روشن ضمیر ، پیر خردمند ز مهرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی؟ بگفت احوال ما برق جهان است دمی پیدا و دیگر دم نهان است گهی بر طارم اعلی نشینیم گهی تا پشت پای خود نبینیم اگر درویش درحالی بماندی سرو دست ازدوعالم برفشاندی