فردا میرسد.
خیلی زود.
شاید همان موقع که هنوز به انتظارش ننشستهایم.
آن روز من و تو در کنار هم رو پنجرهای مینشینیم که باران برگهای خسته و زردچهره را به نمایش میگذارد.
در کنارمان فنجانهای چای با بخار به یغما رفته و کتابهای نیمهخوانده خودنمایی میکنند.
صدای #استاد در فضا میپیچد.
« کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد … »
عطر وانیل شیرینیهای کشمشی خانگی تمام فضای اتاق را گرفته است.
و ما لحظههای شیرین و شادیهای کوچک دیروزمان را در میان آلبوم خاطرات ورق میزنیم.
چشمانمان برق میزند از تصاویر دونفره و دستهجمعی که درمیانشان لبهایمان با شیرینی خنده، گرم است.
چه خوب است که دیروز برای امروزمان پناهی ساختهایم.
چه زیباست که لبخند بزنیم به نقطههای روشنی که توشه تاریکیِ فردا کردهایم.
چه دلگرم کننده است که محفل امروزمان با آتشِ همدلی و محبت دیروز، گرم است.
و
امروز همان دیروزی است که فردا با تورقش به دنبال نشانهای از لبخند میگردیم.