هواراکامی در کتاب «کجا ممکن است پیدایش کنیم؟» میگوید:« باید هر کداممان شیوه مبارزه خود را با افسردگی و فکرهای نیمه شب پیدا کنیم.»
افکاری که ناگهان به سراغمان میآیند و ما را به دنیای غریبی دعوت میکند که اگر دل به دلش دهیم، معلوم نیست تا کجا در آن سیاهی غرق خواهیم شد.
در این مواقع انجام کارهای فیزیکی میتواند روش خوبی برای فراموش کردن باشد. هر ساعت از شبانه روز که باشد، شروع میکنی به تمیزکاری؛ میافتی به جان خانه، از شستن ظرفها گرفته تا گردگیری، اتو کردن و جارو زدن. آنقدر کار میکنی تا خسته شوی و بی حال به دور از هر فکری به آغوش خواب پناه ببری و فردا را جور دیگری شروع کنی تا دوباره روزی دیگر، جایی در خلوت، غول افسردگی یقهات را خفت کند و تو را به دنیای سیاه خود بکشاند و دوباره کار و خستگی و فراموشی.
من اما شیوهای دیگر دارم برای مواجهه با این حمله تحمیلی. «نوشتن»
نوشتن سلاح من است. هر ساعت از شبانه روز که باشد، هر چه قدر غول، قدرتمند و سیاهی، سیاهتر باشد، برای من توفیر ندارد. مینویسم و مینویسم.
حریف قَدَرَش خوب است. سلاح من کلمات و واژهها هستند. هر چه او رجز میخواند، من با قدرت بیشتری ادامه میدهم تا تمام بادش خالی شود. آنقدر بر طبل خالیاش میکوبم تا دیگر هوایی نباشد تا با آن صدایش را بلند کند. از هر طرف که فرار کند، جلویش سبز میشوم تا تمام رمقش را بگیرم. نباید راه فراری بیابد تا تجدید قوا کند. شیره جانش را میکشم و هر لحظه کوچکتر و ضعیفترش میکنم. زمانی که دیگر همه توانش را گرفتم و در جانم محو شد، سیاهیهای پخش شدهاش روی کاغذ را جمع میکنم و در میان زبالهها معدومش میکنم. آنگاه دیگر غولی وجود ندارد تا بخواهد فردا در گوشهی دنجی سد راهم شود.
حالا من میتوانم، روشن و شفاف نفس بکشم.