نگاهم به رد قرمز جای انگشتان، روی صورت کارگر افغانی خشک شده بود. به زور هجده سال داشت. نبض زیر چشم چپش میزد. زیرچشمی گوشیِ از رده خارج شدهاش را در دستان سرکارگر میپایید. دستان مشت شدهاش در دست کارگر افغان دیگری پناه گرفته بود. مریم با ابروهای درهم کشیده و لبهای باریک شده، چشمان سرخش را از کارگر به سرکارگر میتاباند. نفسنفس میزد. آرام دستش را گرفتم. دستش مانند یک چوب خشک، سفت و بیحرکت بود. حتی نسیم خنک عصر هم از حرارت بدنش کم نکرده بود. عطر شَنِلاش با بوی عرق تن کارگرها قاطی شده بود.
سرکارگر با لحنی آرامتر از عربدههایی که تا همین چند لحظه پیش میزد، رو به مریم گفت: «عکسی نیست! خانم.»
مریم نیم قدمی عقب رفت و آب دهانش را قورت داد و گفت:« خودم چک میکنم». وقتی گوشی را میگرفت دستش به وضوح میلرزید. قطرات ریز عرق پشت لب و پیشانیاش نشسته بود. دستش سرد و بینبض بود.
گوشی در دستان مریم میلرزید؛ چند بار روی دکمه گوشی زد. با چشمهایی که سُرخیشان تهنشین شده بود، به من نگاه کرد. صدای التماس را از چشمانش میشنیدم. گوشی را لرزان به طرفم گرفت. صدایش بالا نمیآمد. مرز میان صورت و شال سفیدش به سختی قابل تشخیص بود.
گوشی را گرفتم و به صفحه کوچکش نگاه کردم. نفسم در سینه حبس شد. عرق از بالای کمرم به پایین سر خورد. چشمانم را بستم. …دستِ سرکارگر از صورت کارگر کشیده شد. گوشی در دستان کارگر ماند. کارگرها عقب عقب رفتند. سرکارگر به ساختمان برگشت. مریم مشتهایش را از در آهنی به عقب کشید. من دست مریم را نمیکشیدم. کارگر موبایل به دست از بالای ساختمان عقب رفت. مریم چشمان سرخش را از ساختمان گرفت. با هم خندیدیم. عقب عقب رفتیم و به ابتدای خیابان رسیدیم…
اما واقعیت، عکس سلفیِ خندان کارگر افغان بود که تمام کادر را پوشانده بود.