یکی از تفریحات بسیار مورد علاقهام که باعث صرف وقت با پسرم میشود، دیدن انیمیشن است. دیروز انیمیشن روح را با هم نگاه کردم. یک انیمیشن بسیار زیبا و متفاوت که نسبت به کارتونهای دیگر در سطح بالاتری از نظر موضوع و محتوا بود.
موضوع در مورد معلم موسیقی بود که در آستانه رسیدن به آرزویش و پیانو زدن با یک نوازنده معروف، ناگهان میمیرد. او میخواهد کار نیمه تمام خود را تمام کند و به دنبال راهی میگردد تا دوباره شانس زندگی داشته باشد. در مسیر مردن او تقلا میکند و به دنیای پیش از زندگی بازگردانده میشود. آنجا متوجه میشود که انسان قبل از هبوط به زمین، باید انگیزهاش کامل شود برای آمدن. همان انگیزهای که رسالتمان را شکل میدهد. همان که اکثرا فراموشش کردهایم. او ابتدا تصور میکند هرکسی جرقهای برای شروع زندگی دارد و باید آن را بیابد. تصور میکند جرقه او همان موسیقی است. البته تصورش درست است اما چیزی که فراموش میشود این است که آن جرقه قرار است به زندهگی کردن کمک کند و در جهت لذت بردن پیش برود؛ اما همه انسانها یا این جرقه را کلا فراموش کردهاند و همواره سردرگم به زنده بودن ادامه میدهند و یا با داشتن و یافتن جرقه, خود را از لذت زندگی و مشاهده آن محروم میکنند.
به نظر من فراموشی بزرگترین گناه انسان است. او فراموش میکند که از کجا میآید؛ برای چه هدفی میآید؛ قرار است به کجا برود و قرار است در کولهبارش چه توشهای بازگرداند. مهمتر این است که این نسیان برای انسان دو بار اتفاق میافتد. بار اول شاید از بدو تولد یا زمانی که شروع به سخن گفتن میکند که کلا فراموش میکند چگونه زندگی کند و بار دوم زمانی است که جرقهاش را گم میکند. یعنی وسیلهای که در واقع واسطه میشود تا معنای زندگی را درک کنیم. اکثر آدمها این جرقه را فراموش کردهاند.
یکی از مهمترین دلایل برای این فراموشی این است که یک چیز خارقالعاده را تصور میکنیم تا با آن کل دنیا را کنفیکون کند. یعنی انسان مخصوصا انسان امروز تصور میکند، باید آدم مشهوری باشد یا یک کار خاص و بسیار متفاوت انجام دهد تا بتواند مفهوم زندگی را دریابد. اما واقعیت این نیست.
واقعیت این است که جرقه میتواند پختن غذای خوشمزه باشد یا درست کردن بستنی یا جارو زدن خیابان یا رساندن مسافران به مقصد یا تربیت یک فرزند یا یاد دادن چیزی به یک کودک. در واقع به اندازه تمام کارهایی که در زمین وجود دارد میتواند جرقه وجود دارد. اما نکته مهم این است که وقتی جرقه را پیدا کردی باید آن را در جهت لذت بردن از زندگی پیش ببری نه اینکه آن جرقه مانع از فهمیدن مفهوم زیستن شود.
چقدر انسانهایی را میبینیم و یا دیدهایم که در نهایت مشهور بودن و بااهمیت بودن کارشان، انسانهای خوشحالی نیستند و حتی از انجام آنچه به آنها روزی لذت میداده، هیچ شادی در خود احساس نمیکنند.
در این داستان نشان میداد که آقای معلم حتی وقتی کاری که آرزویش بود را انجام داد، حس خوشایندی در دلش احساس نکرد. انگار یک کار تکراری بود که او را در هیچ جهتی تکان نمیداد.
سپس با اتفاقاتی که رخ داد، نگاهش تغییر کرد. زندگی خیلی ساده است. قرار نیست کاشف پادزهر یک ویروس کشنده یا تولید کننده بمب اتم باشید تا دنیا شما را ببیند. کافی است شما دنیا را همانگونه که هست ببینید. همانقدر که به نظر ساده میآید. همانقدر که تکراری دیده میشود.
تابحال به ذوق کودک هنگام روشن و خاموش کردن چراغ توجه کردید. یا نگاهش که به دنبال لبخندی در چهره پدر و مادر هستند. یا تعجب یک شخص کور به هنگام بینا شدن. از دیدن کوه و دریا و آسمان و طلوع و غروب. از دیدن خنده و گریه و چهره انسانهای مختلف و یا هنگام دیدن بازی و شادی یک کودک.
این موارد و شگفتیهای دیگری که از یاد همه ما رفتهاند، همان مفهوم زندگی است. اگر روزی بجایی رسیدی که تکمیل جرقه زندگات بود اما فرصت نگاه کردن به آسمان را نداشتی یا بال زدن یک پروانه را ندیدی یا وقت تماشای نقاشی کودک خود را نداشتی، مطمئن باش که هیچ درکی از زندگی کردن نبردهای.