امروز خیلی اتفاقی داستان “سه پرسش” اثر تولستوی را خواندم. البته سالها پیش هم آن را خوانده بودم ولی اینبار تاثیرگذاریش متفاوت بود.
داستان در مورد پادشاهی است که سه پرسش دارد:
۱٫ بهترین زمان برای انجام کار چه وقت است؟
۲٫بهترین فرد یا افراد برای همنشینی چه کسانی هستند؟
۳٫ بهترین کار برای انجام دادن چه کاری است؟
هیچ کدام از نزدیکانش پاسخ درخوری نداشتند. به ناچار نزد پیرمرد خردمندی رسید. به تنهایی و بدون ملازمان.
سوالها را پرسید اما پیرمرد که در حال کندن زمین بود, پاسخ نداد. پادشاه به کمک او شتافت و زمین را کند تا عصر. سوالش را در حین کار میپرسید اما پاسخی نمیشنید.
به وقت غروب مردی فریادزنان آمد در حالیکه زخمی عمیق بر شکمش بود. پادشاه به کمک پیرمرد او را تیمار کرد تا خونریزیاش بند آمد.
چون دیروقت شد، پادشاه شب را در کلبه پیرمرد ماند. صبح مرد زخمی که بهوش آمده بود برای پادشاه توضیح داد که به قصد کشتن او و برای انتقام خون برادرش که اعدام شده بود، آمده بود اما نگهبانان او را زخمی کردند. او جانش را مدیون پادشاه بود و خودش و پسرش تا آخر عمر خدمت او را میکنند.
پادشاه سرغ پیرمرد رفت و سوالها را دوباره پرسید. پیرمرد گفت جوابهایت را گرفتی. تو به من کمک کردی و اگر این کار را نمیکردی آن مرد تو را میکشت. وقتی مرد را زخمی دیدی به کمکش شتافتی و این کار سبب شد تا جان او نجات یابد و خدمتگذاری وفادار برای تو شود.
بنابراین بهترین زمان “اکنون” است. بهترین افراد همانهایی هستند که در لحظه اکنون با آنها هستی و بهترین کارها، کار نیک است که هدف ما از آمدن به این دنیا است.
این مضامین را در داستانها و روایتهای دیگر و با زبان های دیگر هم شنیدم؛ اما این داستان مزه شیرینی داشت که در ذهنم میماند.
دوره کارشناسی ارشد را که میگذراندم، استادی داشتم که در زمینه علمی و تعدد مقالات و البته سواد واقعی، بسیار موفق بود. یک روز در زمینه برنامهریزی صحبت میکردیم و ایشان گفتند که تدریس در یک دانشگاه را بواسطه تلف شدن چهل دقیقه وقت در ترافیک، رها کردهاند و از این تصمیم بسیار خشنود هستند.
من بسیار اهل برنامهریزی هستم و همیشه از انجام کارهای یک روز تا یک هفته و یک ماه و یک سال و حتی ده سال آینده را با توجه به بازه زمانی برنامهریزی میکنم. اتفاقا برای وقتهایی که ممکن است تلف شوند مانند زمان انتظار برای انجام یک کار اداری یا در مطب دکتر یا در ترافیک و مواردی از این قبیل برنامهای خاص را در نظر میگیرم؛ مثل کتاب خواندن یا گوش دادن یا نوشتن. در واقع این حقیقت را پذیرفتم که در زندگی امروز فواصلی وجود دارد که باید بهینه پر شود وگرنه در طول روز آنقدر تعداد این مفصلها زیاد است که نمیتواند برایند مناسبی از یک روز خارج کند و عملا وقتهای پِرت زیادی حاصل میشود.
اما گاهی خود را در سنگینی انجام یک کار آنقدر غرق میکنم که حتی خواندن یا نوشتن هم ممکن است نتیجهای نداشته باشد و فقط برای رفع تکلیف باشد. با تولستوی موافقم لحظه اکنون بهترین زمان است. این زمان میتواند گاهی در این مفصلها به شادی بگذرد. مثلا گوش دادن به موسیقی دلپذیر یا حتی سکوت و تفکر و یا فقط نگاه کردن به آدمهایی که در مطب نشستهاند یا باز کردن سرصحبت با پیرزنی که به تنهایی برای چکاب آمده هم میتواند اوقات زیبایی در روزمان ثبت کند.
گاهی کار مهمی که باید انجام دهیم فقط بازی کردن با کودکمان است. شاید از نوشتن هزاران صفحه و خواندن یک کتاب هم ارزشمندتر باشد. مقصودم این است که نمیشود گاهی کارها را به دودسته خوب و بد تقسیم کرد. شاید کاری مناسب در زمانی نامناسب آنقدر بازدهی بدی داشته باشد که ارزش انجام آن را زیر سوال ببرد.
خاطرم هست چندین سال پیش برنامهای بنام خانواده از شبکه یک پخش میشد که هر روز سریالی کوتاه را پخش میکرد با مضمونهایی از راه و روش زندگی در خانواده. یکی از داستانهایش در مورد ارتباط و وظایف همسرداری و مدیریت خانه و خانواده بود. در یکی از قسمتها مرد هنگام بازگشت از سرکار، همسرش را میبیند که در خانهای آشفته نشسته است و خسته و گرسنه منتظر اوست تا از زحمتی که برای تمیز کردن انبار کشیده است بگوید. مرد نه تنها ناراحت شد بلکه حتی تلاش او را برای نظافت انبار نادیده گرفت.
گاهی خود انسان است که با وقتنشناسی و انجام کاری در موقعیت غلط، خود را زیر سوال میبرد و ارزش کارش را بیقدر.
به نظر میرسد ارزش زندگی در ساده گرفتن آن است. شاید انجام هر کاری که در لحظه به انسان حس ارزشمندی و لذت میدهد ، بهترین کار است. بودن در کنار افرادی که فارغ از نزدیکی یا مسند و مقام و سن و نسب فقط به شرطی که بدانیم کار درست را انجام میدهیم، حتما بهترین انتخاب است.