آخرین درخت

سالها پیش هلندیها جزیره‌ای را در کشور شیلی یافتند به نام ایستر که در زمانهای دور خاستگاه تمدنی بزرگ بود؛ اما از آن جز زمینهای خشک و بازماندگانی گرسنه چیزی باقی نمانده بود.   در جزیره ایستر واقع در اقیانوس آرام، چند خاندان مختلف زندگی می‌کردند که روزی تصمیم می‌گیرند مجسمه‌هایی بسازند از اجدادشان تا […]

سالها پیش هلندیها جزیره‌ای را در کشور شیلی یافتند به نام ایستر که در زمانهای دور خاستگاه تمدنی بزرگ بود؛ اما از آن جز زمینهای خشک و بازماندگانی گرسنه چیزی باقی نمانده بود.

 

در جزیره ایستر واقع در اقیانوس آرام، چند خاندان مختلف زندگی می‌کردند که روزی تصمیم می‌گیرند مجسمه‌هایی بسازند از اجدادشان تا کمک آنها را برای حاصلخیزی خاک داشته باشند.

ابتدا با مجسمه‌های کوچک شروع کردند اما کمی بعد بر اثر چشم و هم چشمی با هم ، آنقدر مجسمه‌ها بزرگ شدند که تا ارتفاع ۵ و ۶ متر هم رسیدند.

نکته پر اهمیت در این نمایش نادانی این بود که برای جابجایی سنگها، از درخت‌ها به عنوان غلطک استفاده می‌کردند.

در واقع درخت‌هایی که می‌شد تبدیل به قایق ماهیگیری یا سرپناه شود و نیاز انسانی و واقعی آنها را برآورده کند، صرف ساختن شکوه واهی و نمایش جاهلانه می‌شد.

 

و نکته غم‌انگیزتر این است که انسانی که آخرین درخت را می‌برید، می‌دانست این تنها درخت باقی مانده است؛ اما چشمهایش را بست.

چقدر این داستان در اطرافمان و حتی بدست خودمان در حال وقوع است و یا اتفاق افتاده است. حفظ منابع و منافع طبیعی، از مهمترین مسئولیتهای یک انسان است؛ اما از دیر باز شاهد نادیده گرفتن و حتی نابود کردن عمدی این منابع بوده‌ایم. به طوریکه گاهی انسانها فراموش می‌کنند که تیشه را به سمت ریشه‌های خود گرفته‌اند و دیری نمی‌گذرد که دیگر ریشه‌ای وجود نخواهد داشت.

 

گاهی انسانها برای رهایی خود و فراغ از مسئولیت خویش، تیشه را بر ریشه‌های قطوری می‌زنند که اثرات مخربش، نسلشان را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

این اتفاق فقط در منابع طبیعی صورت نمی‌گیرد؛ بلکه انسانها گاهی با تصمیمات عجولانه و بعضا جاهلانه هم بلایی سر خود و اطرافیان می‌آورند که تا نسلها بعد باید نوادگانشان پاسخگو به آن معضل باشند.

زنی را می‌شناسم که همسرش سی سال مدیرعامل یک شرکت خصوصی بود که تمام اعضای خانواده‌اش در آن سهام داشتند. همه چیز روبراه بود تا اینکه همسر بر اثر سکته مغزی، نیمی از حافظه‌اش را از دست می‌دهد. زن که هیچ گاه در اجتماع کاری حضور نداشت، با دست‌پاچگی و بی‌تجربگی تصمیم می‌گیرد شرکت را تعطیل کند؛ چون نه به کسی اعتماد داشت و نه از هیچ گونه مسائلی سر در نمی‌آورد. مشاورانش هم آدمهای بی‌تجربه دیگری بودند که هیچ کدام گوشزد نکردند که راه درآمد شما این شرکت است. اگر بسته شود با مبلغ کم بازنشستگی و پولی که هر روز دارد بی‌ارزش می‌شود، نمی‌توان زندگی را گذراند.

به هرحال کاملا مشهود است که بعد از تعطیلی شرکت چه بر سر آن خانواده آمد. زن می‌دانست که دارد آخرین درخت را قطع می‌کند اما چشمهایش را بست تا خود را از مسئولیتی برهاند که با یک مدیریت ساده و واگذاری به شخص کاربلد می‌توانست براحتی از عهده آن بربیاید.

و روزی می‌رسد که دیگر کاری از پیش نمی‌رود؛ اما امان از چشمهایی که آگاهانه بسته می‌شود.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز