معمولا به بوق زدن عادت ندارم. در طول سالیان زیادی که رانندگی کردهام شاید به تعداد انگشتان، دست به دامن بوق شدهام تا راهی را باز کنم. اما گاهی برای بعضی از رانندگان که سردرگم هستند، شنیدن یک بوق، سلولهای خاکستری مغزشان را به کار میاندازد و قدرت تصمیم گیریشان را چنان بالا میبرد که در کسری از ثانیه به گونهای از جلوی چشم ناپدید میشوند که انگار از اول هم وجود نداشتند.
امروز به خاطر بارش باران و ترافیک حاصل از آن زمان بیشتری را در ترافیک گذراندم و دیرتر به محل کار رسیدم. در یکی از چهارراهها که مدت چراغ قرمز ۱۲۰ ثانیه و زمان سبز شدن چراغ ۸ ثانیه است، به خاطر شلوغی سه بار معطل شدم و پشت چراغ ماندم. بار سوم دیگر ازدحام را رد کردم و فقط یک ماشین با چهارراه فاصله داشتم. با آرامش بیشتری به “بارون به شیشه میزنه”ی سیاوش گوش میدادم و به قطرات باران که به شیشه میزدند و سر میخوردند نگاه میکردم. این بار دیگر رد میشدم. چراغ سبز شد. ۸، ۷، ۶… تازه راننده سمند سفید جلویی دنده را عوض کرد تا حرکت کند. عرض چهارراه تقریبا ۵۰ متر بود. به نیمههای راه رسید و معطل مانده بود که مستقیم برود یا به سمت چپ بپیچد. ثانیه به ۲ رسیده بود و ما وسط چهارراه مانده بودیم تا ایشان تصمیم مبارکشان را بگیرند. سرانجام دیدم که جناب سمندی قدرت تصمیم گیری ندارد و دستم را روی بوق گذاشتم تا به جنبش سلولهای مغزش کمکی کرده باشم. بوق زدن همان و ناپدید شدن سمند و ماندن تنها غبار سفیدی از دود اگزوز در میان باران، همان. بالاخره از چهارراه رد شدم وقتی چراغ زرد شده بود.
بعضی از انسانها هم در زندگی مانند راننده سمندی هستند. گاهی قدرت تصمیم گرفتن را از دست میدهند و باید بوقی ، شیپوری، دادی بزنی تا به خود بیایند و شرایط را بسنجند و امکانات را ببینند و راه را پیدا کنند.
گاهی نیز آدمها به مسیر اشتباه خود در رفتار یا گفتار و یا تفکر، بی توجه ادامه میدهند. آنجا اگر کسی متوجه این سرگشتگی شد اگر با زدن بوقی آن طرف را به خود نیاورد، در قبال تلفات حاصل از اشتباهات او مسئول است.
گاهی نیز انسانها نسبت به خود و زندگی خود دچار این فریز شدن میشوند و تو باید جرقه و یا آتشی بیفروزی تا بتواند تکانی بخورد و به خود بیاید.
اگر فیلم فوقالعاده «مارمولک» را دیده باشید، متوجه میشوید که به تعداد انسانها راه هست برای رسیدن به خدا. در آن فیلم شخصیتی وجود داشت به نام دلانگیز که به اصطلاح گنده لات محله بود و شوهر دختری که با اینکه طلاق گرفته بود هنوز از دستش فرار میکرد. نکته جالب این بود که هیچ کس توانایی مقابله با او را نداشت تا اینکه جناب شیخ یا همان رضا مارمولک، حسابی از خجالتش درآمد و او را با کتک بمباران کرد. در واقع جناب دلانگیز در مسیری میرفت که صدای بوقهای کوچک را نمیشنید و نیاز به بوق بلندتری داشت تا او را به خود بیاورد. آقا رضا این را فهمید و بوق مخصوص به او را زد تا بتواند دلانگیز را به خود بیاورد.
همه انسانها در طول زندگی خود نیاز به شنیدن بوق دارند. برای انسانهای مختلف شکل و میزان آن متفاوت است. بعضی مانند دلانگیز به بوق بلندتری احتیاج دارند تا تمام صداهای مغزشان را خاموش کند. بعضی با یک تک بوق هم به خود میآیند. مهم این است که بجا و به موقع و به میزان لازم دست را روی بوق بگذاریم.
و البته باید در هوشیار نگه داشتن گوشهای خود نیز کوشا باشیم تا اگر صدای بوقی را شنیدیم، از کنارش بیاعتنا رد نشویم؛ شاید به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه سردرگم هستیم. شاید نیاز به یک تلنگر داریم.