در تاریکی کمد، لای لباسهای بلند و کوتاه مامان و بابا قایم شده بودم و صورتم از شدت گریه، ورم کرده بود؛ اما دوباره که دفتر نقاشیام را نگاه میکردم، هق هق خفهام شدیدتر میشد. صدای مامان را میشنیدم که از آشپزخانه اسمم را میگفت. اما من نمیدانستم فاجعه را چگونه برای او توضیح دهم و بیشتر خودم را به دیواره کمد میفشردم. صدای پای مامان نزدیک شد. به اتاق سرک کشید و مرا ندید. به در دستشویی تقهای زد و همزمان صدایم کرد. وقتی جوابی نشنید در را باز کرد و مرا ندید. از همانجا هم میتوانستم لحظهای اضطراب را در دلش احساس کنم اما باز هم بیرون نیامدم.
ناگهان نور شدیدی وارد فضای تاریک کمد شد و من مجبور شدم چشمهایم را ببندم. سوزش چشمهایم بیشتر شد. مامان دستم را گرفت و گفت:«اینجایی. چی شده؟»
همین یک کلام کافی بود تا صورتم را در شکمش قایم کنم و بیصدا اما عمیق گریه کنم. دستش را روی سرم کشید. بعد مرا از خودش دور کرد. چشمهایش دودو میزد. گفت:«نمرهات کم شده؟»
صورت کشیده خانم یگانه با عینک بیضی شکلش وقتی به نقاشیام نگاه کرد، جلویم ظاهر شد. نگاه سردی که با اخم به من و نقاشی شمع و گل و پروانهام کرد و زیرش نوشت ناقص است و کنارش یک نمره ۱۶ نوشت و یک خط زیر آن کشید و تمام. انگار خط را روی قلب من کشید و من با خودم تصور میکردم که ناقص هستم چون پروانهام فقط یک بال رنگ شده داشت و شمع سفیدی که در حال آب شدن کشیده بودم، شعله نداشت و تنها گل پنج پرم سرخ بود با برگهای سبز.
خانم یگانه کمک آموزگاری بود که به خاطر جلسه خانم شکرآمیز، ساعت نقاشی شده بود معلممان و به من گفت که تو ناقصی.
همانجا برگ دفترم را مچاله کردم؛ اما فرصت نشد تا از دفتر جدایش کنم و به آشغالی بیندازم تا مدرک نقصام را از دیدها دور کنم.
از مدرسه تا خانه فقط بغض کرده بودم و با نگین خداحافظی نکردم تا اشکم نریزد و بیش از این آبرویم نرود.
مامان دفتر نقاشی را از کیفم درآورد و به شمع و گل و پروانه که خطهای چروک بیرنگترشان کرده بود، دست کشید و گفت:«عیبی نداره. برو صورتت رو بشور تا ناهار بخوریم.»
نفس عمیقی کشیدم و همان لحظه احساس کردم برای چیز خیلی بیاهمیتی آنقدر ناراحت شدم.
امروز بعد از سی سال هنوز آن خاطره جز بدترین خاطرههای مدرسهام است. البته نه به خاطر نمره ۱۶ که گرفتم و حتی نه بخاطر اینکه برچسب ناقص خورده بودم. بلکه بخاطر این که خانم یگانه از من نپرسید چرا در یک زنگ که فرصت داشتم، نقاشیام را کامل نکردم. من یک دختر هشت ساله بودم که جرات توضیح دادن نداشتم و او هم فرصتی برای ابراز مشکل به من نداد.
من ابتدا نقاشی از یک منظره کشیدم با کوه و دشت و خورشید و یک خانه که از دودکشش دود بیرون میآمد و درختان سیبی که کنار خانه بودند و رودخانهای که از کوه جاری میشد و از پایین کاغذ خارج میشد. اما وقتی دیدم نقاشی بچههای دیگر شمع و گل و پروانه است و خانم یگانه موقع قدم زدن در کلاس به آنها روی خوش نشان میدهد و به نقاشی من واکنشی نشان نداد، تصمیم گرفتم من هم همرنگ دانشآموزان دیگر شوم؛ غافل از آنکه آخر زنگ بود و فرصت کامل کردن نبود.
گناه من این بود که اول خودم، خودم را کامل ندیدم و تصور کردم برای تایید دیگران باید از سلیقه و فکر خودم بگذرم.
اما همین اتفاق سبب شد که دیگر هیچ گاه در هیچ کدام از موقعیتهای زندگی برای خوردن مهر تایید دیگران از افکارم نگذرم.
شاید اگر خانم یگانه آن روز دلیل ناقص بودن نقاشی را از من میپرسید، من امروز نسبت به شنیدن و توجه به دیگران، اینقدر محتاط و نکتهبین نباشم.
در هر اتفاقی فارغ از خوب و بد بودن، نکتهای وجود دارد که با کمی تامل و موشکافی میتوانیم بهترین بهره را از آن ببریم.