احترام بخاطر دوست داشتن یا از روی ترس.
وسط شلوغی اتاق ، میان اسباب بازیهای رنگارنگ و انواع مداد رنگی ها و مداد شمعی ها و کتاب و دفتر نقاشی ایستاده بود و رو بهمادر که در درگاه ایستاده بود و صدایش را توی سرش انداخته بود.
رگ گردنش متورم و صدایش دورگه شده بود.
بلندی صدایش تا سقف بود اما قدش به زور به میز تحریر آبیاش میرسید.
مادر اما سکوت کرده بود و از بس دستش را به درگاه فشار داده بود، سر انگشتانش سفید شده بودند.
پسر پایش را روی زمین کوبید و دوباره گفت:«من اینا رو نمینویسم؛ دیگه اصرار نکن.»
مادر دستش را کوبید به درگاه و با دندانهای کلید شده گفت:« باشه ننویس، بذار بابات بیاد، اونوقت تکلیفت رو روشن میکنه.»
پسر با چشمهای براق شده گفت:« من نمینویسم، از بابا هم نمیترسم»
چرا بچههای نسل قدیم جلوی بزرگترها پایشان را هم دراز نمیکردند، اما کودکان امروزی در اکثر موارد حتی حداقل احترام را مخصوصا برای پدر و مادر قائل نیستند.
مایه اصلی و قطعه گمشده پازل روابط کجاست.
وقتی به دوران کودکی و نوجوانی خود نگاه میکنم، متوجه میشوم که احترام در درون و خواهرها و برادرم نهادینه بوده است.
پدرم مرد جدی با مشغله زیاد بود که بیشتر ساعت روز را سر کار بود. ما چهار بچه با روحیات و اخلاقیات متفاوت بودیم که بیشتر زیردست مادر معلممان تعلیم دیدیم.
از زمانی که یادم میاد بزرگترین تهدید برای ما شنیدن این جمله از زبان مادرمان بود:« بذار بابا شب بیاد، آنوقت برات دارم»
نمیدانم در روانشناسی نوین، گفتن این جمله چه تاثیری روی روان بچه میگذارد، اما برای ما جواب بود. نطقمان در نمیآمد تا شب.
نکته جالب این بود که هیچ وقت شب اتفاق بدی نمیافتاد و پدرم که همیشه خستگی را پشت در میگذاشت، با روی گشاده با ما بازیمیکرد و سربهسرمان میگذاشت.
اصولا پدرم در زمانی که انتظار داشتیم تنبیهمان کند، تشویقمان میکرد.
زیاد اهل ابراز احساسات نبود اما همهمان میدانستیم و میدانیم که چقدر دوستمان دارد.
هنوز هم با همان احترام با او رفتار میکنیم.
اما بچههای نسل جدید به صورت متحدالشکلی متوقع و گستاخ هستند. اصولا زیر بار کار تحمیلی نمیروند مگر اینکه دلیلش را بدانند.
همین امر سبب میشود تا برایشان مهم نباشد که مسئولیت، از طرف چه کسی تعیین شده است؛ فورا او را زیر سوال میبرند و در واقعاز محدوده احترام خارج میشوند.
تجربه شخصی من نشان میدهد که در گذشته کودکان در کنکاش بیشتری بودند تا بفهمند پدر و مادر و معلم و بزرگترهای دیگردوستشان دارند یا نه. در واقع همواره در یک میدان نبرد برای بدست آوردن مالکیت احساس بزرگترها بودند اما نسل امروز آنقدر حسدوست داشتن را شنیدهاند که اشباع شدند و دیگر خیالشان از آن بابت راحت است، پس به درخواست نیازهایشان میرسند و تلاشمیکنند تا به آنها برسند.
به این ترتیب احترام مقوله مهمی در مسیرشان نیست و در بسیاری از مواقع اصلا فکر نمیکنند که نیاز باشد.
هرچند این روزها میگویند که باید در شرایط مختلف به کودک گوشزد کرد که دوستش داریم و همچنین در گذشته بسیاری از کودکان ازبیمهری والدین رنج کشیدهاند؛ اما به نظر میرسد باید در این زمینه تعادلی برقرار شود تا همه چیز سر جای خودش قرار بگیرد. سختگیری و اقتدار بجای خود و محبت و دوست داشتن هم به جای خود نشان داده شود تا کودک بداند همه چیز قائده خودش را دارد.