فکر میکنم اول یا دوم دبیرستان بودم که شوق پیدا کردن حقیقت در من شکل گرفت. راز هستی و پیدا کردن جایگاه من در آن. از کارهای معمولی و منطقی گرفته تا رفتارهای عجیب و غریب به کار میبردم تا راز را بیابم. مثلا کتابهای زیادی در این باره خواندم مثل کتابهایی از دکتر شریعتی و یا دکتر الهی قمشهای و یا احساسم را در این باره مینوشتم و یا مثلا یادم هست که در یک مراسم عرفانی شرکت کرده بودم و سرم را روی پاهام گذاشته بودم و به خدا میگفتم تا جواب را به من ندی، سرم را بلند نمیکنم.
خلاصه به اندوختههایم اضافه میشد اما خبری از افشای حقیقت نبود. کمی بزرگتر شدم و با خودم گفتم آخه من کی هستم که باید مورد عنایت قرار بگیرم و محرم باشم. بنابراین دست از سر خدا برداشتم و سعی کردم خودم تلاش کنم تا لابلای سخن بزرگان و کتابها چیز دندانگیری بیابم.
بزرگتر که شدم دیدم فقط در حال درجا زدن هستم و انتظارم از خودم زیاد است. بنابراین دست از سر خودمم برداشتم. سعی کردم زندگی کنم تا حداقل موقع فراخوانده شدن در محضر الهی، رویی داشته باشم تا حاضر شوم.
کمکم که به خودم رهایی دادم، ذهنم آزاد شد و در مسیرم چیزهایی که دیدم و یا مواجه شدم با موقعیتهایی که همگی در کنار هم من را به سمتی سوق میدهند که میخواستم بروم.
حالا که بزرگ و بزرگتر شدم فهمیدم نباید دنبال راز بروی باید خود را بسازی و آماده کنی تا راز به سراغ تو بیاید.