همیشه دختر کم رو و درون گرایی بودم. در طول دوران مدرسه همیشه روز اول با بغل دستیام رودربایستی داشتم تا بالاخره یخم بشکند و ارتباط برقرار کنم؛ تازه اگر دوست سال قبلم در کلاسم نبود. این عادت تا دوران دانشگاه و بعد سر کار و مهد و مدرسه رفتن پسرم هم با من بود. البته شاید به همین دلیل در دوستی بسیار ثابت قدم بودم و با هر کسی دوست میشدم، رابطهام را با او حفظ میکردم. مگر اینکه دیگر آن آدم واقعا با من کنار نمیآمد و یا روحیاتمان به کل از هم فاصله داشت.
امروز در دوره نظم شخصی که در محضر استاد شاهین کلانتری بودم، پیشنهاد دادند که دو نفر دونفر با هم ارتباط بگیریم و به هم نامه بزنیم. راستش با اینکه بیش از دو سال است که همراه آقای کلانتری پیش میروم و بیشتر بچهها افراد ثابتی هستند که در دورههای مختلف شرکت میکنند، هیچ وقت ارتباطم از کامنتنویسی و یا پیامهای کلاسی فراتر نرفت.
بعد از شنیدن این پیام میخواستم بیخیال بشوم و اصولا قید این تمرین را بزنم اما از آنجایی که میدانم هر ایدهای که استاد پیشنهاد میدهند چقدر خلاقانه و کاربردی است، دل به دریا زدم و اعلام آمادگی کردم تا با یک نفر دوست شوم.
چند نفری هم مثل من دنبال همگروه میگشتند. از بین آنها یک نفر نظرم را جلب کرد. به نظر خوش ذوق و جذاب آمد. پیشنهاد دوستیاش را پذیرفتم.
اولین بار بود که با کسی ارتباط برقرار کردم برای دوستی. تجربه بینظیری بود. آنقدر حرف مشترک داشتیم که واقعا خودم تعجب کردم. از اینکه میتوانستم این حجم از زندگیم را برای یک غریبه که داشت آشنا میشد تعریف کنم.
خلاصه امروز واقعا فهمیدم تا انگشتت را در آب فرو نکنی، خیس نمیشوی.