من معتقدم که انسانها رنج آمدن به دنیا را پذیرفتند برای رسیدن بهچیزی که بسیار دلچسب است.
شاید به نظر عجیب بیاید اما من بیشتر لحظههایم را به آن عطیهفراموش شده فکر میکنم.
به نظرم همان اول وقتی لبه ورود به دنیا ایستادیم از رنجی که درانتظارشان است آگاهی پیدا کردیم .
در حقیقت دو چیز را به ما نشان دادند یکی ماندن در بهشت و لذت بردناز زندگی یکنواخت و دومی رنج بردن برای رسیدن به عطیه برتر .
و انسانهایی که به دنیا میآیند راه دوم را انتخاب کردهاند.
اما ما آدمها از یک جایی به بعد فراموش میکنیم ماموریتمان در دنیاچه بوده است.
اسیر دنیا و مشکلات و روزمرگی هایش میشویم
اسیر بدست آوردن ها و از دست دادنها
نقابهای مختلف به صورتمان میزنیم و هر لحظه برای هر کسی نقشی بازی میکنیم؛ حتی برای نزدیکترین افراد به خودمان .
اما لحظههایی وجود دارند که توانایی نقش بازی کردن را نداریم. خودمان میشویم. یادمان میآید همه از یک خانه آمدهایم. از یکسرچشمه روان شدهایم.
همه یکی هستیم.
یکی از آن لحظهها لحظهی غم و حزن است. انسانها در موقعیت غم، همدیگر را همانطور که باید، میبینند.
اما وقتی دوباره سرد شدند، پردهها بسته میشود و ذهن بیدار میشود و نقابها به چهره برمیگردند.
برای اینکه به خود واقعی مان نزدیک باشیم حتما نیاز به شرایط حزنانگیز نیست؛ بلکه باید مدام در جستجوی خویش باشیم و در لحظهخود و اطراف
خود را ببینیم تا نور ضعیف حقیقت را روشن نگه داریم.