حتما شما هم موافقید که هیچ چیز یک شبه اتفاق نمیافتد؛ همه چیز یک عقبه دارد و مسیری که طی شده و در نهایت رسیده به اتفاقی کهدیده شده است.
مثل همین تسلیم شدن ملتها در برابر یک حکومت ظالم؛ در تمام قرنها. همیشه وقتی خبری یا اتفاقی خیلی واضح است یعنی مثل کوه یخقسمت اعظمش در تاریکی پنهان است.
آدمها در ملتهای مختلف به مرور تربیت میشوند برای پذیرش چیزی که هدف است؛ حتی پذیرش یک حاکمیتی که جورش آشکار است وبارها و بارها ستمگریاش را ثابت کرده است.
در میان روابط هم همینطور است؛ هیچ وقت یک طرف رابطه صبح بیدار نمیشود و با خود بگوید خب دیگر ادامه نمیدهم و تمام.
رفتنها و آمدنها به تدریج در آدم و تفکرش رخ میدهند؛ مثلا دوستی داشتم که دو سالی با پسر دوست خانوادگیشان، طرح محبت ریختهبودند و البته بیقصد ازدواج. اما از یک صبح بدون هیچ دعوا و اتفاقی، آن پسر غیب شد و نه تلفن جواب میداد و نه ظاهر میشد.
دوستم خیلی بهم ریخت و مدام اتفاقات آخرین شبی که با هم بودند را مرور میکرد. اتفاق خاصی نبود؛ سینما رفته بودند و شام خوردهبودند و در نهایت آرامش و محبت با هم خداحافظی کردند.
او احتمال هر چیزی را میداد؛ بیماری، زیر آب زدن از طرف کسی و یا رفتار اشتباهی از خود.
اما واقعیت این بود که آن شخص از ابتدا هم برای ماندن نیامده بود و در تمام رفتارش در طول این دو سال نشان داده بود و این دوستمن بود که برای به سرانجام رساندن رابطه مدام در تکاپو بود؛ اینها را دوستم وقتی آرام شد و ابرهای خیال از جلوی چشمش کنار رفتند،برایم تعریف کرد.
بنابراین هیچ چیز یک شبه اتفاق نمیافتد. حتی تقدیم کردن روح به شیطان هم ذره ذره اتفاق میافتد و روزی به خود میآییم که ای دلغافل چه اتفاقی افتاد که به این نقطه رسیدیم و سر کلاف را باید در گذشته دور بیابیم.
حقیقت هر روز و هر لحظه جلوی چشمهای ما رژه میرود اما ما تصور میکنیم زندگی بازی قائم باشک است و چشمان خود را میبندیمو سر بزنگاه اتفاق، چشم باز میکنیم و پشت دیوار و کمد دنبال حقیقت میگردیم.