چند وقت پیش یادداشت یک معلم ادبیات را خواندم که درباره تدریس برای نسل دهه هشتاد نوشته بود.
خانم معلم نوشته بود که وقتی قسمت جنگ رستم و سهراب و مرگ سهراب را در کلاس خواندیم، همه بچهها متفقالقول بودند که سهرابباید از اول بازوبندش را نشان میداد و خودش را معرفی میکرد و تقصیر خودش بوده که مرده؛ بنابراین غصه ندارد.
همین اتفاق موقع تدریس شعری از داستان لیلی و مجنون هم افتاد و وقتی بچهها متوجه شدند که لیلی فقط به زعم مجنون زیبا بوده واصلا چهره جذابی نداشت، گفتند که مجنون واقعا اشتباه کرده که وقتش را برای یک دخترسیاه، تلف کرده است.
معلم ادبیات ابرار نگرانی کرده بود از چگونگی آموزش ارزشها و احترام به این نسل که قیمت همه چیز را میدانند اما ارزش چیزی رانمیدانند.
یادم افتاد یک بار در دوران دبیرستان معلم دینی مان برای آموزش دوست داشتن و محبت برای انتخاب همسر، پدرها را مثال زده بود وگفته بود که تا حالا فکر کردین که چرا پدرتان را دوست دارید؟ آیا محبت به پدرتان برای قیافه جذاب و زیبای اوست؟
خوب یادمه که همان لحظه تصویر آفتاب سوخته پدرم در ذهنم زنده شد و خطهای روی پیشانی و کنار چشمش و لبهای پنهان پشت سبیلهای دائمیاش و موهای پرپشتش که یک وری شانه میکرد، جلویم ظاهر شد.
بوی گردن خوشبویش که همیشه خدا رایحه عطر داشت در بینیام پیچید و لباس مرتب و اتو کردهاش که بعد از ساعتهای طولانیسرکشی به مزرعههای نیشکر حتی یک خط چروک هم نداشت، یادم آمد.
پدرم لبهای قلوهای و پوست روشن و صاف و چشمهای روشن و مژههای برگشته نداشت؛ همان موقع فهمیدم که زیبایی نسبی است و برایهر کسی تعریف متفاوتی دارد.
آدمها با توجه به عمق شناختی که ازشان داریم در دسته زشت و زیبا قرار میگیرند و واقعا به شکل و اندازه و رنگ کالبدشان ارتباطیندارد.
نمیدانم کجا و چه اشتباهی اتفاق افتاده که شکاف بزرگی بین نسل ما با نسلهای جدید هفتاد و هشتاد ایجاد شده است.
دهه نود که اصولا با هیچ نسلی قابل مقایسه نیستند و حرفشان کاملا متفاوت با گذشته هاست.
اما میدانم که عشق، زمان ندارد. دهه نود و شصت و چهل، سرش نمیشود.
شاید نحوه ابراز به آن متفاوت باشد اما اصالتش فرقی ندارد.
وقتی که عاشق باشی، معشوقت زیباترین موجود عالم است؛ چون از تمام دریچهها گذشتی و به گوهر ناب وجودش رسیدی و از معبرظاهر، گذر کردهای.