حالا در آستانه ۴۰ سالگی مثل خلبان یک هواپیمای ایرباس ۳۸۰ هستم در مقابل خلبان یک جت جنگی پر از شر و شور. هواپیمایی که آرام از بالای اقیانوس حرکت میکند و میتوان هدایت آن را به حالت اتومات درآورد و از کابین خارج شد. قهوهای نوشید و به وسعت آبی اقیانوس نگریست و لبخند زد. در حالی که یک جنگنده جت سرشار است از هیجان و ترشح آدرنالین و پشتک و بالا زدنهای نمایشی و واقعی که خون را با فشار زیر پوست میدواند و ضربان قلب را هزار برابر میکند.
انگار حالا جاافتادهتر، کندتر و متمرکزتر شدهام. مثل مواد خام یک خورشت قورمه که اول هر کدام بیهدف و آزاد برای خود در قابلمه شناورند و کمکم روی شعله ملایم کنار هم جمع میشوند و در نهایت به لزم میرسند و جاافتاده میشوند.
دیگر شتابزده و بیتوجه از کنار آدمها و اتفاقات رد نمیشوم. دیدن و شنیدن اطراف و اطرافیان جزئی از زندگیام شده است. موقع صحبت با مادر و پدر به صورتشان نگاه میکنم و از دیدن موهای سپید و چینهای کنار چشم و دور دهانشان لذت میبرم. قبل از ورود به خانه و یا محل کار به تکان خوردن برگها در آغوش نسیم نگاه میکنم و آسمان را از لابلایشان میبینم. موقع آشپزی از دیدن رنگ و عطر ادویههای مختلف و سبزیجات رنگارنگ حظ میبرم.
حالا دیگر موقع پیادهروی کمی آرامتر قدم برمیدارم تا از شنیدن صدای آب در جوی کنار خیابان و سوت زدن یاکریمهای بالای درختان و غذا خوردن گربه کنار در پارک بهره ببرم. تا آدمها را ببینم که چطور شتابزده و بیتوجه از کنار هم میگذرند.
نه اینکه احساس پیری کنم؛ اتفاقا برعکس حالا سرشار از زندگیام و تلاش میکنم از لحظه لحظهاش استفاده کنم. تا پیش از این شاید مانند اغلب آدمها در دنیایی غیر آنچه در آن بودم، زندگی میکردم و رویایی در دوردست داشتم اما اکنون با اینکه هنوز به آبی دوردست چشم دارم اما حواسم به تابش نور خورشید بر پوستم هستم و عطر نسیم صبحگاهی را که لابلای موهایم میپیچد را میچشم.