در میان بازیهای دستگاهی قدیمی یک بازی به نام prince of persia وجود داشت که تمش جنگی بود. بعد از گذراندن چند مرحله مبارزه و پیروز شدن، در یک مرحله روح از بدن قهرمان جدا میشد و وقتی او از آینه رد میشد، روح برمیگشت تا با قهرمان بجنگد. اما مشکل این بود که اگر بهش ضربه میزدی یا اینکه ازش ضربه میخوردی در هر دو حالت جان از دست میدادی و در نهایت بازنده میشدی.
دوستی داشتم که در این مرحله چندین روز مانده بود و پی در پی شکست میخورد. یک بار به نظرم اتفاقی شمشیرش را غلاف کرد. ناگهان روح هم شمیشرش را غلاف کرد و به بدن قهرمان برگشت. در واقع روحِ جدا شده برمیگشت تا دوباره کنار قهرمان باشد نه اینکه با او بجنگد.
راز مرحله همین بود:”نجنگیدن با خود”
اما آنقدر مسیر طی شده پر از تلاطم و جنگ بود که کسی به ذهنش نمیرسید نباید بجنگد و از راه صلح باید وارد شود.
چقدر ما انسانها در این تقابل قرار گرفتهایم. هم نسبت به اطرافیان و هم نسبت به خود و در اغلب موارد نسبت به شرایطِ زندگی و حتی کائنات.
آنقدر در هیاهوهای ذهنی و اغتشاشات بیرونی غرق شدهایم که فرصتی برای اندیشیدن به خود نمیدهیم. حتی بسیاری از زمانها متوجه وقایع اطراف خود نیز نمیشویم. شاید خیلی کم اتفاق بیفتد که جوانه های تازه درخت کنار خانهمان را هر روز صبح ببینیم و یا متوجه یک لکه ابر کوچک توی آسمان بشویم.
گاهی آنقدر این مکث را از خود دریغ میکنیم تا زندگی خودش شخصا وارد عمل شود و شرایط سکون را برایمان فراهم کند. غالبترین این شرایط، ظهور رنج است.
انسان وقتی در رنج قرار بگیرد اندکی از سرعتش به ناکجاآباد کم میکند و با خود میاندیشد که شاید راه دیگری هم برای ادامه دادن باشد؛ مثل دوستم که بعد از روزها تلاش و جنگیدن، وقتی خسته شد و بازی را کنار گذاشت و در موضع تسلیم قرار گرفت توانست میان خود و روحش صلح برقرار کند و جان بگیرد.
کمی مکث و سکون و بازنگری و تغییر زاویه نگاه میتواند ما را در پذیرش شرایط درون و پیرامون یاری کند.