چندی قبل مطلبی خواندم درباره خانمی که انتظاراتش را از مادرش نوشته بود. آن خانم اذعان کرده بود که کاش مادرش بجای اینکه مدام در حال دستمال کشیدن و آشپزی کردن باشد، گاهی کتاب میخواند و میرقصید و به خودش میرسید. او خود را مدیون فداکاریهای مادرش نمیدانست و تنها چیزی که از مادرش یاد گرفت این بود که مثل او نباشد؛ تا حدی که میگفت اگر او از یمین میرود من از یسار میروم؛ چون میخواهم بجای مادر از خود گذشته زن شادی باشم.
به نظر من نمیتوان همه زنها و علایقشان را در یک دسته قرار داد. تمام زنها مانند همه انسانها شخصیت منحصربفردی دارند که تواناییها و شادیهایشان با هم متفاوت هستند.
من جز زنانی هستم که خود را در آشپزخانه و کارهای خانه محبوس نکردم. با تمام احترامی که برای زنان خانهدار دارم اما ماندن در خانه روح مرا راضی نمیکرد. بنابراین با تمام سختیها و حجم اشغال زمانی در زندگی متاهلی و داشتن بچه کوچک، در یک شرکت خصوصی اشتغال دارم و در همین دوران متاهلی در مقطع فوق لیسانس، معماری را ادامه دادم و مهمتر از همه زمان قابل توجهی از شبانه روزر را به خواندن و نوشتن که کار مورد علاقه ام است اختصاص میدهم.
من تمام تلاشم را کردهام و میکنم که همسر و مادر خوشحالی باشم با انجام کارهایی که به من هویت میبخشند و مورد علاقه ام است. اما نمیتوانم از تمام زنان انتظار داشته باشم که با خواندن و رقصیدن و قهوه خوردن، لذت ببرند. نمیتوان انتظار داشت که همه آدمها از یک دریچه به دنیا نگاه کنند.
با این نظریه موافقم که بسیاری از انسانها علی الخصوص زنها در طول سالیان گذشته تا به امروز، تحت فشار بیرونی بوده اند و محدود شدهاند و به همین دلیل از درون احساس شادی نمیکنند؛ اما معتقدم که تعیین تکلیف کردن برای نوع لذت دیگران و نادیده گرفتن کاری که انجام میدهند، نهایت بی انصافی است.
به خوبی به یاد دارم که مادربزرگم از آشپزی چه لذتی میبرد. وقتی با آرامش انواع مواد را با ادویه های مختلف ترکیب میکرد و اندازه آب خورشت را نگه میداشت که از یک سانت کمتر یا بیشتر نباشد، خورشت رقیق یا غلیظ میشود؛ یا اینکه آن پسرش قورمه را با لیمو امانی دوست دارد و آن دخترش با لیموی تازه و لوبیای قرمز؛ یا مثلا با چه علاقه ای دو سال یکبار کیف مشکی دستیاش را برمی داشت و به بازار میرفت و از راسته پارچه فروشها، ملحفه های خوش نقش و خوشرنگ بروجرد را میخرید و مینشست به تعویض روکش بالشها و تشکها و پتوها؛ یا مهمانی دادنهای خانوادگیاش که با چه مدیریتی تمام مسئولیت امور خانه را به عهده میگرفت: تمیزکاری و رفت و روب برای روز قبل و پخت و پز و حیاط شستن و آب دادن به گلها برای روز مهمانی؛ یا اخبار دیدن و سریال دیدنش که از تمام وقایع باخبر بود و تحلیل خاص خودش را هم همیشه داشت و گاهی با دیدن خبرها اشک در چشمانش جمع میشد و با قهرمان سریال رنج میکشید.
اگر مادربزرگم امروز هم جوان بود شاید باز هم همان کارها را انجام میداد و از انجام دادنشان لذت میبرد. نه اینکه او در زندگی رنجی نداشت اما مطمئنا از اینکه لبخند رضایت را روی صورت اعضای خانواده اش ببیند بخاطر طعم و عطر قورمه سبزی را ترجیح میداد به قهوه خوردن و رقصیدن.
به نظر من باید تمام جامعه زمینه ی ظهور مادران خوشحال را فراهم کند؛ اما خوشحالی براساس نوع نگاه و تفکر آنها.