- بابام میگفت نگید «فحش» بگید«حرف بد»
این شد که ما چهار پنج تا حرف بد یاد گرفتیم که آن هم در فرهنگ زبانی امروز، به عنوان قربان صدقه محسوب میشوند و دیگر اثری ازبدیشان باقی نمانده.
برای همین حس آدمهایی را که موقع دعوا یا عصبانیت چشمشان را نمی بندد و دهانشان را باز میکنند و هر چه بلدند و بلد نیستند را بهطرف مقابل تیربار میکنند، نمیفهمم.
اما این روزها گاهی دلم میخواهد چند تا از آن آبدارهایش بلد بودم و برای بعضی بی منطقان میفرستادم تا شاید نقطه ای از جگرم خنکشود.
اما نمیشود که نمی شود.
نفرین هم بلد نیستم. مامانم در بدترین شرایط هم زبانش به جای نفرین به دعا میره.
مثل وقتی که داداشم بخاطر خوابیدن راننده تاکسی توی اتوبان کرج تصادف کرد و فکش از این گوش تا آن گوش جوری شکست که تهساعت توی اتاق عمل داشتن به جای استخوانها برایش پلاتین جا میگذاشتند، برای راننده دعا کرد.
خب برای فروکش کردن آتش این دل پس چه باید کرد؟
نه حرف بد بلدم نه نفرین.
به جایش نوشتن را بلدم .
تا تقی به توقی میخورد و چیزی دلی را به درد میاورد یا حرفی قلمبه می شود توی گلویم خودکارم را برمیدارم یا صفحه یادداشت گوشیرا باز میکنم و کلمات را پشت سر هم قطار میکنم.
شاید هیچ جای جهان نباشد که بتوانی این چنین آرامشی را تجربه کنی با قی کردن کلمات روی کاغذ یا گوشی.