دیروز کتاب «بالاخره این زندگی مال کیه» را تمام کردم.
در واقع به صورت نمایشنامه بود.
برای تمرین دیالوگ نویسی، گاهی نمایشنامه میخوانم.
موضوع کتاب درباره استاد مجسمه سازی بود که ناگهان در یک تصادف از گردن به پایین کاملا فلج میشود و بعد از شش ماه تصمیممیگیرد به زندگیش پایان بدهد. اما با مخالفت پزشک معالج و رییس آن بخش درمانی روبرو میشود.
داستان زبان طنز ملیحی دارد و خیلی خواننده را جذب میکند.
ظرافت داستان جایی بود که خواننده به هر دو طرف حق میدهد و به نظرش هر دو منطقی صحبت می کنند و دلایلشان مستدل و قانعکننده است.
اما همزمان خواننده با این چالش روبرو میشود که بالاخره این زندگی مال کیه؟ آزادی کجا تعریف میشود و چطور باید باهاش مقابله کرد.
آیا انسانی که از نظر ذهن و مغز بسیار هوشمند و زیرکه ولی توانایی فیزیکی نداره می تواند خود را از موهبت زندگی، خلاص کند؟ آیااجازه تصمیم گیری در این خصوص را دارد؟
از طرفی دیگر متخصصانی وجود دارند که سوگند خوردند تا آخرین لحظه از جان انسانها مراقبت کنند و هیچ کجا بهشان اجازه دادهنشده که برای نبودن یک انسان، قدمی بردارند. اما هیچ قانونی هم وجود ندارد تا آنها را وادار کند از تصمیم یک آدم برای مردن،جلوگیری کنند.
داستان آزادی انسان، همیشه داستان قابل تاملی است. اصلا مگر میشود آزادی را مخصوصا برای انسان تعریف کرد.
دوستی میگفت:«انسان آزاد است اما در چارچوب.»
این دیگر از آن مزاحهای جان درار است که در هیچ گوشه منطق آدم جا نمیگیرد.
آدم اگر آزاد است اما ندارد. اگر آزاد نیست پس این همه تمایل به رهایی از کجا میآید.
به نظر من منظور از آزادی انسان، خاک وجودش نیست. قطعا مقصود، روح انسان بوده که آزاد است اما مشکل از جایی شروع شد کهدر بند جسم افتاد.
روح رهای انسان در حقیقت، روزگار وصل خود را میجوید اما ما در پوشش تن، قوانینی برایش تعریف کردیم تا بتوانیم او را در این وادیمهار کنیم.
کتاب «بالاخره …» کتابی در ظاهر کوچک و در قالب طنز و روانی است اما بسیار عمیق و قابل تامل نوشته شده؛ در عین اینکه دیالوگهای خوبی هم برقرار میشود.
اگر حتی متمایل به زبان طنز نیستید و از قالب نمایشنامه لذت نمیبرید، از خواندن این کتاب لذت خواهید برد.