دیروز یک متن خواندم درباره اینکه تا زمانی که خودت آرامش را نچشیده باشی، درد مردم را نمی فهمی.
داستان به این صورت بود که «یکی از شاگردان شیوانا با ناراحتی وارد مدرسه شد و خطاب به شیوانا و شاگردان گفت: «امروز وسطبازار، پیرمرد دستفروشی بهخاطر ضعف روی زمین غش کرد. او بهقدری کثیف بود که کسی رغبت نمیکرد او را به درمانگاه ببرد. ناگهانثروتمند معروف شهر که همه او را به خودخواهی و مغروربودن میشناسند، درحالیکه لباسهای تمیزی به تن داشت، از راه رسید و ازمیان جمعیت عبور کرد و بیتوجه به تماشاچیان، پیرمرد دستفروش را روی کولش گذاشت و پای پیاده او را به درمانگاه رساند. در طولمسیر هم تمام سروصورت و لباس مرد ثروتمند کثیف و آلوده شد. بعد از آنکه پیرمرد تحت درمان قرار گرفت، مرد ثروتمند دوباره بیاعتنابه همه آنها که با تعجب به او نگاه میکردند، از درمانگاه بیرون آمد و لباسهایش را تمیز کرد و پیاده به سمت خانهاش رفت.»
شیوانا پرسید: «خب دلیل ناراحتی تو چیست؟»
شاگرد ادامه داد: «من بهدنبال مرد دویدم و دلیل کمک او به پیرمرد را پرسیدم، اما مرد ثروتمند سکوت کرد و هیچ نگفت. مدتی کنار او راهرفتم و سپس پرسیدم: «آیا شما به او کمک کردید تا مردم بگویند چه مرد ثروتمند و نیکوکارو بامرامی هستید؟»
مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت: من بهخاطر خودم به این پیرمرد محتاج کمک کردم. برای آسودگیخاطر خودم و اینکه تا شب از خودمنپرسم که چرا توقف نکردم و به کسی که به کمکم نیاز داشت، یاری نرساندم، دستبهکار شدم و کاری را که از دستم برمیآمد، انجامدادم. من در حق خودم نیکی کردم نه دیگران!
اکنون من مات و حیران ماندهام که من با این همه شاگردی در مدرسه شیوانا، چرا ساکت ایستادم و مثل بقیه تماشاچی ناراحتی یکانسان بودم و فردی که در تمام شهر به خودخواهی و غرور معروف است، برای آرامشخاطر خودش به داد آن انسان نیازمند رسید؟به ایننتیجه رسیدهام که مبادا نیکوکاران واقعی کسانی باشند که بهخاطر کمک به خودشان و آینده عزیزانشان موقع گرفتاری به داد دوستان وهمسایگان و همنوعان خود میرسند و فردی که نسبتبه خودش بیرحم و بیتفاوت است، همان فردی است که احتمال آسیبدیدناطرافیانش از او بیشتر از بقیه است.»
شیوانا با تبسم پرسید: «تو چرا جلو نرفتی؟»
شاگرد با شرمندگی گفت: «همیشه خودم را آدم متواضع و خاکی و فروتنی تصور میکردم. همه خوشیهای زندگی را برخود حرام کردهبودم و شبها روی زمین خالی میخوابیدم و اصلا به خودم نمیرسیدم. وقتی پیرمرد روی زمین افتاد، به خودم گفتم که چیزی نشده؛ منخودم همیشه روی زمین میخوابم! اصلا این مسئله که ممکن است پیرمرد دچار زحمت شده، برایم مهم نبود. من چون نسبتبه خودمبیتفاوت و بیرحم بودم، نسبتبه دیگران هم دلسوز نبودم. اما آن مرد ثروتمند بهتر از من عمل کرد. خودخواهبودن او انگار بهتر ازخاکیبودن من جواب داد و این باعث شده از آن زمان تا الان آرام و قرار نداشته باشم.»
در واقع این موضوع را مطرح میکرد که اگر خودت هم پر از درد باشی درد دیگران را بزرگ نمی بینی.
با خودم گفتم این نگاه، درسته؟
تا به حال بیشتر شنیده و دیده بودم آدمهایی که خود درد کشیدهاند، مفهوم درد دیگران را میدانند و نسبت به آن توجه نشان میدهند.
شاید به همین است که قدیم گفتند:« نخورده بده خورده»
انگار مشکل دیگران برایشان آنقدر جدی نیست و یا به پای درد خودشان نمیرسد تا بخواهند برایش قدمی بردارند.
اما خیلی از آدمهای متمول هم دیدهام که با درد مردم، رنج کشیدهاند و تمام تلاششان را کردهاند تا دردی را کم کنند.
این تناقض در ذهن من به این صورت حل میشود که فردی مه خود درد کشیده و بعد آن را پذیرفته و توانسته از آن عبور کند و به آرامشبرسد، درد دیگران برایش مهم است.