جایی که برای من نبود

تا خواستم روی صندلی بشینم، مردی که یونیفورم به تن داشت گفت«اینجا جای کسیه» گفتم« فقط چند دقه» روی صندلی چرمی سیاه ولو شدم. سفت و خشک بود؛ بدون هیچ انحنایی تا تنم را در آغوش بگیرد، اما خستگی مثل وزنه‌های سنگین از تمام بدنم باز می‌شد و می‌ریخت روی صندلی. تازه فهمیدم پاهایم چه […]

تا خواستم روی صندلی بشینم، مردی که یونیفورم به تن داشت گفت«اینجا جای کسیه»
گفتم« فقط چند دقه»
روی صندلی چرمی سیاه ولو شدم. سفت و خشک بود؛ بدون هیچ انحنایی تا تنم را در آغوش بگیرد، اما خستگی مثل وزنه‌های سنگین از تمام بدنم باز می‌شد و می‌ریخت روی صندلی. تازه فهمیدم پاهایم چه ذق ذقی می‌کنند. صدای جیغِ خوشحالی بچه‌ها از بالا، طبقه وسایل بازی می‌آمد. چطور سر از اینجا درآورده بودم. خیلی از خانه دور شده بودم. با این صندل‌های آشپزخانه و مانتوی سردستی که روی شلوار چسبان خانگی پوشیده بودم، لابد این نگهبان فکر می‌کرد، محتاجم. حتما محتاج بودم که رفته بودم در خانه کیانی. لبه‌های بی‌دکمه مانتو را روی هم کشیدم تا تاپ حریر سفیدم دیده نشود. چه گندی زده بودم. سامان از من چه ساخته بود.
«خانوم، سکینه رو صندلیش حساسه»
زیر کلاه لبه دار مشکی و انیفورم قرمز‌ش، معلوم بود جوان است. ریش‌های نوک زده و کم پشتش، روی صورت باریک و آفتاب سوخته‌اش، سنش را بیشتر کرده بود. صندلی در فرورفتگی دیوار زیر تابلوی فلزیِ WC بود
گفتم« صندلی دستشوییم حساسیت داره؟»
دستش را به کمربند پهن مشکی‌اش تکیه داد و گفت« وسواس داره. هیچ‌جا دستشویی عمومی به این تمیزی پیدا نمی‌کنی»
از لای در نیمه باز دستشویی لحظه‌ای اندام ظریف سکینه که زیر مانتوی کرم رنگش گم شده بود را دیدم. بوی پودر دستی و مایع ضدعفونی می‌آمد. دوباره یاد کیانی افتادم.
وقتی در را باز کرده بود یک لحظه پشیمان شده بودم. بوی بخار خوشبوی شامپو و صابون همراهش بیرون زد.. هنوز موهای سیاه و نازک روی سینه‌اش نم داشتند. با آن حوله تنی کرم و پاهای لاغر و برهنه که توی صندل های چرمی جا، کرده بود، قدش کوتاهتر نشان می‌داد.
ظرف شیرینی‌های گردویی را گرفته بود و گفته بود« خودتون درست کردین؟»
بله که گفته بودم همان دم در یکی را درسته انداخته بود توی دهانش.
باید همان موقع برمی‌گشتم به آپارتمانم. چرا برنگشتم. گفته بودم همیشه روز تولدم شیرینی می‌پزم. حتما همان موقع فهمید چقدر بدبختم که لابلای مبارک گفتنش یک شیرینی دیگر را بلعید.
صدای ریختن آب روی کف و بعد کشیدن تی از داخل دستشویی آمد.
«لااقل برین صورتتونو بشورین همش سیاهه»
با چه دقتی مداد و ریمل زده بودم. هنوز پاهایم درد می‌کرد. گفتم«شما نگهبان صندلین؟»
«نه نگهبان اون رستوران»
به شیشیه‌های سبز و قرمز در چوبی انتهای سالن اشاره کرد. رستوران ترنج را می‌گفت. لعنت به آنجا. به آن میز دنج کنار پنجره‌اش. به پلو ماهی چرب و زعفرانی‌اش. لعنت به همه شبهای تولد که آنجا با سامان گرفتیم. لعنت به آن دختر لکاته با آن چشمهای گستاخ و درشت که رختخوابش را روی زندگی من پهن کرد. لعنت به سامان که یکسال پیش شب تولدم را تبدیل به کابوس بزرگ خیانت و تنهایی کرد.
«خانوم پاتو نذار تو صندلی. بلند شین دیگه»
چشمهای تارم را پاک کردم و گفتم«میگم تقصیر تو نیست»
کلاهش را برداشت و دستی به موهای کوتاه و سیاهش کشید و گفت«دوباره میخواد اینجارو بشوره. دستهاش دیگه جون نداره»
دوباره چشمهای گستاخ و درشت آن دختر آمد جلوی نظرم. کیانی گفته بود چشمهام خیلی قشنگه. باید می‌ترسیدم اما به سامان فکر کردم که شاید همان لحظه همین کلمات را به آن زنک گفته باشد. هیچ وقت اینجوری با من حرف نزده بود. اما شاید در این شب بلند در جای دیگری او هم لم داده بود روی راحتی و سیگار به دست از دیدن حرکات هرزه‌وار آن دختر، قلبش تند می‌زد. شاید هم آن لحظه این من بودم که با حرکات اغواگرانه در جستجوی گرمای لمس کسی بودم. حتی اگر آدم بی‌ربطی مثل کیانی بود.
دوباره گریه‌ام گرفت. دندانهایم را به هم فشردم. تا دوباره کلماتی که به کیانی گفتم از دهانم بیرون نریزد. چرا چشمهایش ناگهان سرد شده بود. لابد تصورش از همسایه‌ی تنهایش را به هم ریخته بودم که گفته بود الان نه.
نمی‌دانم برگشته بودم خانه یا از پشت در بسته شده‌ی خانه کیانی راه افتاده بودم توی خیابان و سر از این رستوران درآورده بودم.
صدای اسپری و بوی الکل بلند شد. نگهبان بود. می‌خواست صندلی را دستمال بکشد. بلند شدم. لبه های مانتو را روی هم کشیدم و زیر لب گفتم «خوش به حال سکینه»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز