سورلنای عزیزم

سورلنای  عزیزم نشسته‌ام زیر پتوی نازک نقره‌ای و خودم را در فرورفتگی دیوار جا داده‌ام و کمرم را چسباندم به شوفاژ. لیوان آب داغ و عسل را که یک نصفه لیمو ترش را چکانده‌ام داخلش را قلپ قلپ می خورم تا این سرفه ی لجباز دست از سرم بردارد. از برف دیروز، تنها سوزش مانده […]

سورلنای  عزیزم

نشسته‌ام زیر پتوی نازک نقره‌ای و خودم را در فرورفتگی دیوار جا داده‌ام و کمرم را چسباندم به شوفاژ. لیوان آب داغ و عسل را که یک نصفه لیمو ترش را چکانده‌ام داخلش را قلپ قلپ می خورم تا این سرفه ی لجباز دست از سرم بردارد. از برف دیروز، تنها سوزش مانده که حریصانه روی کف پذیرایی خود را می‌کشد و می‌خواهد از بافت متراکم پتو هم بگذرد. پتو را تا گردن بالا کشیده‌ام اما پاهایم را از مچ انداختم بیرون. پایم زیر پتو باشد خفه می‌شوم. انگار که از پا نفس می‌کشم. حالا لابلای انگشتهای پایم که کناره‌هایشان سرخ شده، سرما می‌دود. مثل سوزنهای کوچک درخت کاج پشت پنجره که با شبنم یخ زده به هم چسبیده‌اند.

جوراب هم نپوشیدم. سرکار هم نرفتم. انگار خل شده‌ام. اصلا از دیروز که مهدُخت را در آن وضعیت دیدم خل شدم. مهدُخت دوستم است. میشود گفت صمیمی. زنگ زد. فقط یک کلمه که”بیا”.

وقتی در را باز کرد اول با دیدن چشمهای از حدقه درامده و موهای فرفریِ در هوا مانده‌اش جا خوردم. مثل مجرمهای فراری در فیلمها، چشمش به پشت سرم بود و مرا سریع کشید داخل و در را بست. فکر کردم شاید جواب آزمایش غربالگریش بد شده و نگران جنینش است. بی‌حرف بغلش کردم. همین کافی بود تا بغضش با صدایی مثل کشیده شدن تیرآهن روی تیرآهن دیگر بترکد و گریه که نه زار بزند. با خودم گفتم حتما دکتر دستور سقط داده. اما وقتی با صدای باز شدن در آسانسور از جا پرید و از در دور شد و با همان صورت خیس و قرمز و چشمهای پف کرده که جایی برای گشاد شدن نداشتند به در خیره شد، فهمیدم ماجرا چیز دیگری است. تا صدای کلید بیاید و در واحد روبرویی باز شود همانطور مثل مجسمه مانده بود.

قضیه بودارتر از این حرفها بود.

سورلنا شاید اگر من هم مثل تو بودم کنترل اوضاع را بهتر میگرفتم. میفهمی که چی میگم. تنها چیزی که به ذهنم رسید دادن یک لیوان آب بود و پرسیدن اینکه چی شده؟

«صبح اومده بود در خونه» همیشه همین طور بود وقتی می‌ترسد یا هیجان دارد حرفها را از نصفه و گاهی هم از آخر تعریف می کند.

گفتم«کی؟»

گفت:«حکم جلبمو گرفته»

هنگ کرده بودم. «کی؟» چشمهایش مرا نمی دید. با خودش حرف میزد. یکهو دوباره پقی زد زیر گریه.

«اومده بود بالا و هی میزد به در واحد»

لال شدم. انگار هزیان می‌گفت. خواستم دوباره گفتم کی؟ یادم آمد ویلایی که پدرش به خاطر گیر و گرفت دارایی به نام او زده بود و چند ماه پیش با وکالت از مهدُخت فروخته بود اما خریدار سر موعد همه پول را نداده و او هم هنوز سند را به نام نزده.

پدرش را دیده بودم. ظاهر موجهی دارد اما آدم خوش حسابی نیست. از آن آدمهایی که معامله گری بلد نیست اما هر بار می‌خواهد خودی نشان دهد و بلوایی می سازد.

می دانی از آن مردسالارهایی که ضعفشان را پشت خودرایی و صدای بلند پنهان می‌کنند. از همانهایی که از مدل مو تا شکل فنجونهای چایخوری باید با کسب نظر ایشان باشد. نه اینکه تقصیر خودش باشد. این جوری بار آمده. مادر مهدُخت هم از آن مدل زنهای سنتی است که فکر میکند حق فکر کردن را خدا فقط به شوهر میدهد.

مهدُخت آرامتر که شد برایم تعریف کرد صبح نیم ساعت بعد از رفتن همسرش، با صدای کوبیده شدن در واحد از خواب پریده. جرات نکرده بره پشت در. صدای چرخاندن کلید را که شنیده پریده توی کمد اتاق ته راهرو و لای لباسهای مجلسی و کت و شلوارهای شوهرش قایم شده.

طلبکار، الکی کلید را در قفل می چرخاند تا لابد او را بترساند.

گفت نیم ساعت در تاریکی کمد با پاهای بغل کرده نشسته و بعد که صدا قطع شده، آمده بیرون. زنگ زده به پدرش اما در دسترس نبوده.

گفت «اگه منو ببرن چی میشه؟» سریع گفتم:«خل شدی؟ هیچکی نمی برتت» دروغ گفتم. در هیچ بند قانونی نیامده که زن باردار را نباید جلب کرد. اما تو میفهمی مجبور بودم. چی می گفتم. از پدرش ایراد می گرفتم که آنقدر توی سرشان زده بود که جرات اعتراض نداشتند؟ می گفتم قاضی وضعت را ببیند حکم را می شکند؟ می گفتم با مادرت جلوی پدرت بایست؟ یا اصلا سرخود برو و سند را بزن و قال را تمام کن. نمی‌شد. هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسید.

میبینی سورلنا بعضی آدمها فقط قد می کشند. مثل یک بچه کلاف را چنان در هم پیچیده که سرنخ گم شده.

باید فقط از آنجا دورش می‌کردم. باور میکنی ماشین را بردم در پارکینگ خانه شان و او را با صورت شال پیچ شده روی صندلی عقب دراز کرده ام و از آنجا فراری دادم.

سورلنا فکر می کنی آخرش چی میشود.

سورلنا تو همدردی کردن را خوب بلدی. بوس و بغل و فهمیدن و دروغ دردی از مهدُخت دوا نمی کند. شاید بهتر بود مثل تو جرات داشتم هر چند کم و می توانستم از خجالت پدر دربیایم. حداقل به اندازه گفتن چند کلمه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز