پدربزرگم آدم عجولی بود. وقتی باید کاری را انجام میداد، دنیا براش توی ان کار، خلاصه میشد. تا تمامش نمیکرد، آرام نمیشد.
به نظرش از دست دادن هر ثانیه، گناه بزرگی بود.
همه به عنوان آدم عجول ازش یاد میکنند اما فقط ما بچهها میدانیم که جنس عجلهش با دیگران فرق داشت.
فقط زمانهایی طاقت نداشت که کسی منتظر بود. مثلا اگر ساعت ۳ پرواز داشت از ۱۲ آماده بود.
یا وقتی مهمان سرزده منتظر نشسته بود، با آب نجوشیده چای درست میکرد.
توی حج عمره، موقع رفتن بین صفا و مروه، به جای هفت بار، هفت تا هفت بار مسیر را رفته بود و یاد همهمون کرده بود.
یک بار میخواست برای دیدن کسی بیاد اهواز. مجبور شده بود سوار مینی بوس شود. کل راه دو ساعت بود اما وسط جاده از لک و لک مینی بوس حوصلهش تمام شده بود و پیاده شده بود و بقیه راه را با سواری آمده بود.
اهل پیادهروی هم بود. یعنی اگر مسابقات پیادهروی دلشتیم، حتما او قهرمان دور تندش میشد.
گامهای بلند و محکم داشت. اصلا به خاطر همین قدمها و شتابش بود که وظیفه متر کردن همه زمینهای اهالی روستاشون را بهش سپرده بودند. همه زمینها را با قدمهاش متر کرده بود.
و مهم این بود که توی ان همه سرعت، بسیار دقیق بود و حواس جمع. چند سال قبل از مرگش یک بار یکی از بازماندههای اهالی همان روستا گفته بود یک و نیم متر اشتباه کردی و باید کارشناس بیاد تا با دوباره زمینها را متر کند و سیلی آبداری نوش جان کرده بود و البته بعدا با متر کارشناس فهمیده بودند، همه مرزها درست بوده.
پدربزرگم عجول بود اما وقتی کسی منتظر نبود میتوانست تا چند ساعت پشت سرهم در نهایت آرامش و شمردگی، برایمان قصه تعریف کند.
یا شاهنامه بخواند یا وقتی مثل همیشه ساعت پنج صبح بیدار میشد تا چند ساعت آرام و بیحرکت چهارزانو بشیند کنار رختخوابی که تا کرده بود و با دستهایی که کشیده بود روی زانوها و نگاهی که دوخته بود به زمین، منتظر بماند تا بالاخره ما بیدار شویم.
پدربزرگم عجول بود اما نه وقتی خودش انتظار میکشید.
آن موقعها فکر میکردم وقتی منتظر است زمان برایش دیر میگذرد اما حالا فکر میکنم وقتی فهمید سرطان روده دارد، زمان چقدر برایش کندتر و عذاباور گذشته.
چقدر صبور بوده که از خوردن غذا و پیادهروی که جز بهترین لذتهایش بود، محروم مانده و شش ماه که برای ما اندک و برای او یک عمر بود، طاقت اورده و دم نزده.
پدربزرگم عجول بود اما قبل از رفتن یادش نرفته بود از مادربزرگم بپرسد توی همه این سالها دلش مسافرت کجا را میخواسته که او نبردهاش.
وقتی فهمید شاهچراغ. همان شب ماشین دربستی گرفته بود و برده بودش شیراز و فردایش با همان ماشین برش گردانده بود.
حالا فکر میکنم پدربزرگم عجول نبود
احتمالا زمانی رنج انتظار را کشیده بود و دلش نمیخواست آن را به کسی تحمیل کند.