خرده خاطره

فراموشی

خانم جوان برای سومین بار در همین دو دقیقه که من در مغازه منتظر بودم، پرسید«اسمتون چی بود» ساعت ساز از بالای عینک نگاهش کرد و با کمی مکث گفت«ملکی» خانم جوان خندید. دسته‌ی باریکی از موهای صاف قهوه‌ای‌اش را زد پشت گوشش و گفت «گفتین برم پیش آقای… » دوباره یادش رفت. در همین […]

همکاری به صورت غیرحضوری

وارد اتاق که شد، بوی بامجان سرخ شده و قورمه و سالاد شیرازیهمراهش به اتاق هجوم آورد. لکه‌ای بالای جیب مانتوی سفیدش دیده می‌شد. سلام کرد و هیکل باریکش را روی صندلی انداخت. باورم نمی‌شد که او طراح شهرک شمال باشد. حتی چروکهای شال و مانتویش را نگرفته بود. چگونه آن همه ظرافت و دقت […]

جواب نامه

اول دبیرستان که بودم مامانم رفت حج عمره. آن موقع ها درگیر تحولات در زمینه شخصیتی و تفکری بودم و به دلیل همان درونگرایی و شاید بیشتر سردرگمی، نوشتن یادداشتها وذهنیاتم زیاد شده بود. با خودم فکر کردم که نامه‌ای بنویسم و از طریق مامانم بفرستم خانه خدا هنوز هم نمی‌دانم انتظارم از آن کار […]

آنا‌فورا

تازه با مفهوم ‘آنافورا‘ آشنا شده بودم و بسیار ذوق داشتم تا با هرجمله یا کلمه‌ای، آنافورایی خاص بنویسم. آنا‌فورا یعنی با یک کلمه یا جمله ثابت، پشت سر هم جمله‌های مختلفبنویسیم. مثلا با کلمه ‘زندگی یعنی‘ یا جمله ‘ اگر من نویسنده بودم‘ ده یا بیست تا جمله بنویسیم . یک روز آقای جوان […]

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز