
فراموشی
خانم جوان برای سومین بار در همین دو دقیقه که من در مغازه منتظر بودم، پرسید«اسمتون چی بود» ساعت ساز از بالای عینک نگاهش کرد و با کمی مکث گفت«ملکی» خانم جوان خندید. دستهی باریکی از موهای صاف قهوهایاش را زد پشت گوشش و گفت «گفتین برم پیش آقای… » دوباره یادش رفت. در همین […]
آخرین دیدگاهها