برشی از یک زندگی

یک روز عادی

با اسکرول موس، لیست پرداختی‌ها را بالا و پایین کردم تا کسری سی میلیونی را پیدا کنم. دختر حسابدار هم سر در نیاورد. آقای قائمکه نباشد از این دختر با آن تیکه بزرگ آدامس توت فرنگی که همیشه گوشه‌ی لپش افتاده، کاری برنمی‌آمد. کار خودم بود. اسم” بشارت” روی صفحه موبایل روشن و خاموش می‌شد. […]

پیرن قرمزی

«پیرن قرمزی؟» اگر لابی انتظار پشت در اتاق عمل نبود، با پشت دست می‌زدم توی دهانش. اگر از پشت ماسک هم آن چشمهای درشت سبز را نمی‌شناختم، زنگ سین‌های سوت‌دارش لوش می‌داد. جوری که فقط خودش بشنود با دندانهای کلید شده گفتم:«ساکت شو» ماسکم را بالاتر کشیدم و بی‌اعتنا به او رفتم کنار دستگاه آبسردکن. […]

سورلنای عزیزم

سورلنای  عزیزم نشسته‌ام زیر پتوی نازک نقره‌ای و خودم را در فرورفتگی دیوار جا داده‌ام و کمرم را چسباندم به شوفاژ. لیوان آب داغ و عسل را که یک نصفه لیمو ترش را چکانده‌ام داخلش را قلپ قلپ می خورم تا این سرفه ی لجباز دست از سرم بردارد. از برف دیروز، تنها سوزش مانده […]

جایی که برای من نبود

تا خواستم روی صندلی بشینم، مردی که یونیفورم به تن داشت گفت«اینجا جای کسیه» گفتم« فقط چند دقه» روی صندلی چرمی سیاه ولو شدم. سفت و خشک بود؛ بدون هیچ انحنایی تا تنم را در آغوش بگیرد، اما خستگی مثل وزنه‌های سنگین از تمام بدنم باز می‌شد و می‌ریخت روی صندلی. تازه فهمیدم پاهایم چه […]

نامه‌ای به دوست ندیده

سلام دوستِ ندیده‌ام امروز سر کار نرفتم. هوا سوز دارد و من باز هم پتو پیچ شده، کمرم را چسبانده‌ام به شوفاژ و لب تاپ را روی پایم گذاشتم. همه جا ساکت است و به غیر از صدای قل قل آرام کتری و هر از گاهی تقه‌ای که از باز و بسته شدن در آسانسور […]

راز کشو

همانطور با پیژامه نشسته بود روی صندلی و به سمت در چرخیده بود. بازوهای لخت و ورزیده‌اش زیر زیرپوش سیاهش منقبض شده بودند.  برگه‌ی چکِی که گوشه بالایش کنده شده بود را با دو انگشت گرفته بود به سمتم :«این چیه؟» صدای کوبیدن به در توی سرم می‌پیچید و قلبم ضربان گرفت. به خودم لعنت […]

داستانکی با جریان سیال ذهن

پایم را چسبانده بودم به ساک چهارخانه قهوه‌ایِ زیر صندلی و با پشت پا قاب عکس امیر را لمس می‌کردم. بدون امیر دیوارهای این شهر نفسم را بند می‌آوردند. صدای تلق  تولوقِ قطار که با تکانهای ریتمیکش، هماهنگ شد، ساختمانها و بعد درختها و تیرهای چراغ برق با سرعت بیشتری به عقب پرتاب می‌شدند. پنج […]

چه می شد اگر …

آقا ایرج، سلام لابد نشستی توی صندلی پشت میز کوچکه و خم شدی توی مانیتور و از دیدن ایمیل من به جای دریافت ایمیل از وکیل و دادگاه، دهانت پشت سبیل بلندت، باز مانده. انتظارش را نداشتی. اما باید بهت می‏گفتم که دیگر منم حالت را درک می‏کنم. هر چند زندگی تو مخفیگاه سی متری […]

زندگی پشت سوراخ کلید

«ببر صدای اون توله سگو» نوزادی قنداق پیچ شده روی تشکچه سبز گلدار همراه با گریه‏ای کر کننده دست‏هایش را تکان می‏داد. دست برهنه و ظریفی با پارچه‏ای سفید و خیس دراز شد و با صدای زنگوله‏ای النگوهای باریکش دور بچه حلقه شد. کودک در آغوش زن هنوز گریه می‏کرد. صدای گریه با ملچ ملوچ […]

من و زندگی

از همان بچگی اهل رقص نبودم. اصولا اهل هیچ قر و فر زنانه‌ای. حتیلاک زدن را هم دوست نداشتم. اصلا هم ربطی نداشت به آن روزی که رویناخن‌های کوچکم لاک قرمز زدم و مرد اشنایی گفت رنگ قرمز روی دستسیاه ومن  همان لحظه همه‌ی لاکها را با ناخن کندم. هیچ وقت حسرت نداشتن این دخترانگی […]

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز