چند کلامی از عشق

در سوگ او

شاید گناه از من بود. از من که طاقت درد تو را نداشتم. از دل من که می‏خواست لمس کند عمق درد جانکاهی را که نمی‏دانستم تا کجای وجودت، ریشه دارد. تو اما انتظار امید داشتی. از من. چه انتظار بیهوده‏ای. من دیگر به راههای جدید مایل نبودم. به دنبال رنگ‏ها و بوهای تازه در […]

دردتان به جانم

نمی‏دانم چه چیز در کجای وجودتان زیر و رو شده که آرامشتان رخت بربسته و حاصل عمرتان شده این پنجره‏ی بی‌‏پرده‌‏ی رو به خیابان. گفته بودید چه کسی تحمل یک درد اضافه را دارد. همان روز که چشمتان خورد به گیس‌‏های جوگندمیِ بافته‌‏ی آن زن در پارک که بی‏غرض از زیر روسری گلدارِ سبزش آویزان […]

نامه ای برای پدرم

دختر یک مرد تودار که باشی، رنگ و بوی زندگی برایت متفاوت می‌شود. دختر یک مرد تودار که باشی، اتفاقات و رفتارها برایت پرمعناتر است. وقتی مامان مرغ ترش درست کند با ترشی ناردنگ (دانه‌های خشک انار) یا کتلت گرد و نازک درست کند با ریحان و لیموترش کنارش،دیگر دنبال کلمات نیستی که بگوید «دست […]

مرا به خاطر بیاور

سالهای بعد وقتی سبیلهایت به اندازه‌ای شد که با دیدن خود جلوی آینه احساسبزرگی می‌کنی؛ وقتی کار مورد علاقه‌ات را شروع کردی؛ وقتی روزی لحظه‌ای با دیدن طره مویی یا بوییدن رد عطری یا شنیدن طنین صدای آشنایی، دلت لرزید؛ وقتی سرانجام با خود خودت روبرو میشوی؛ مرا بخاطر بیاور. مرا که از نوشتن بی‌وقفه […]

دیر آمدی

دیر آمدی، آنقدر دیر که دیگر چیزی از من نمانده تمام اندوه نبودنت را بلعیده‌ام خالی شدم،خاموش و تهی دیگر رمقی نمانده اما هنوز حاتمم، توانی هست برای بخشیدن؛ با انکه هزار شب بی خوابی از تو طلب دارم!

دیگری شگفت‌انگیز؛ شریک محترم زندگی

دوست داشتن: به همین سادگی وقتی روی مبل نشست، مثل همه دامادها از شرم، سرش را در گریبانش فرو نبرده بود؛ اما گونه‌هایش سرخ بود. نگاهش به شیرینی‌های پاپیونی قفل  شده بود. شاید می‌خواست حواسش را متمرکز کند. آن روز پدرم فقط یک سوال پرسید:« خب آقا رسول برنامه‌ات برای آینده چیه؟» رسول بیست دقیقه […]

پذیرفتن سبک متفاوت زندگی

گاهی آنقدر سخت می‌گیریم که فراموش می‌کنیم زندگی همین لحظات کوچک و زودگذر است. لحظه‌هایی که مانند حباب زیبا و رنگی و براقند اما به همان اندازه نازک و شکننده و فناپذیر. شاید اگر مواقعی روی هیجانات و احساسمان درپوشی بگذاریم و مانند بخار بلند شده از پلو که با دم کنی راهش را می‌بندیم، […]

آتش درون

امروز فیلمی از یک بانوی هنرمند که سالها باله می‌رقصیدند، دیدم. خانم مارتا گونزالس که در سالهای زیادی در زندگی، با رقص جادو می‌کردند. در سنین سالمندی دچار آلزایمر شدند و توان حرکت و راه رفتن را تقریبا از دست دادند. شاید هم چون توان حرکت را از دست دادند، ذهن واکنش نشان داده و […]

فردای ما

فردا می‌رسد. خیلی زود. شاید همان موقع که هنوز به انتظارش ننشسته‌ایم. آن روز من و تو در کنار هم رو پنجره‌ای می‌نشینیم که باران برگهای خسته و زردچهره را به نمایش می‌گذارد. در کنارمان فنجانهای چای با بخار به یغما رفته و کتابهای نیمه‌خوانده خودنمایی می‌کنند. صدای #استاد در فضا می‌پیچد. « کی شعر […]

عطر تن

    آناگاوالدا میگه: « چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟» هیچ وقت. بوی تن کسی را که دوست داشته‌ای هرگز از وجودت پاک نمی‌شود. اگر دوست داشتن ، دوست داشتن باشد، عطر وجودش تا ابد همراه تو می‌ماند. دوست داشتن تمام نمی‌شود.گم نمی‌شود. تغییر […]

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز