در درون دل خود کرم ابریشمی داشتم رنگین و سنگین که سالها در پیله قلبم اسیر شده بود …
روزی پروانه ای از قلبم پرواز کرد و بالا رفت …
در حال اوج گرفتن به کبوتری سفید مبدل شد و به زیبایی بالا رفت … کمی بعد کبوتر قشنگ من ، قوی زیبایی شد و باشکوه در آسمان می خرامید و اوج می گرفت …
همچنان بالا وبالاتر می رفت و بزرگ و بزرگ تر می شد …
تا اینکه تمام پهنای آسمان را در بر گرفت و همچنان به بالا رفتن ادامه داد … چندی بعد دیگر این آسمان نبود که قوی زیبای مرا در بر گرفته بود ، بلکه این قوی زیبای من بود که جهان را به تسخیر درآورده بود … !
و……
جهان کرم ابریشمی شد که در پیله او مانده بود ….