
تصویر در آیینه به من خیره شد ومن نیز به آن .
دستش را پیش آورد و صورتم را لمس کرد و من نیز هم.
از کودکی آرزو داشتم در دنیای آیینه وارد شوم و زندگی را در آنجا تجربه کنم !
زندگی در آیینه ، در تصویر …. اما امکان پذیر نبود … زندگی من با آیینه تنها به اندازه یک شیشه فاصله داشت اما هیچ دری در میان نبود تا از آن بگذرم و پا به دنیای تصویر بگذارم .
من و تصویرم دستهایمان را روبروی هم به شیشه تکیه داده بودیم … ناگهان اندوهی را در چهره تصویر دیدم ،نگاهی افسوس بار که حزن اسارت را در بر داشت… پس
تصویر نیز آرزوی گذشتن از شیشه و آمدن به این سو را داشت !
با خود گفتم :خدای من ! چه حکایت غریبیست ؟چه آرزوی بی اساسیست ؟
مگر من از این سو بودن ناراضی هستم که هوس آن سو را دارم ؟
در این سو مگر چه کاستی هایی هست که در تصویر نیست ؟
خدایا من در این سو چیزهایی دارم که از دست دادنشان به قیمت یک هوس ، بسیار گران است !
چرا باید خود را اسیر آیینه کنم در حالی که اینجا عشق را دارم و آزادی را ؟! و تصویر در آیینه تنهاست … !
به تصویر نگاه کردم و با لبخند گفتم : «همه واقعیت در اینجاست !» همزمان با من تصویر درآیینه لبخندزنان گفت : «همه واقعیت در اینجاست !» … !؟ براستی واقعیت در کجاست در این سو یا آن سوی آیینه ؟! واقعیت در قلب ماست !
چه این سوی آیینه باشیم و چه آن سوی آن ، واقعیت در قلب ماست!
هم در قلب من و هم در قلب تصویر من !
مهم این نیست که در کدام سوی آیینه باشیم ، مهم اینست که قلب ما عاشق باشد و آرامش در روح زندگیمان باشد !