
عشق به نوشتن
« غروب» ، « در آینده میخواهید چه شغلی انتخاب کنید؟» و «حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست »
به سه موضوعی که برای امتحان نهایی انشا ارائه شده بود، خیره شدم. اگر اجازه میدادند همان جا از سر شوق جیغ کوتاهی میزدم. اما چهرهی عبوس مراقب باعث شد به لبخند عمیقی رضایت دهم. بالاخره در آخرین سال تحصیل مدرسه یک موضوع دلخواه برای انشا پیشنهاد داده بودند.
«غروب» موضوعی توصیفی که میتوانستم طومارهایی برایش بنویسم. چند کلمه که حرف «غ» داشت را یادداشت کردم تا متنم رنگ و بوی «غروب» بگیرد.
برگ چرکنویس را روی میز گذاشتم و شروع کردم. اما تمام تلاشم برای نوشتن تنها اثر چند نقطه روی سفیدی کاغذ بود. ذهنم خالی شده بود. هیچ کلمهای وجود نداشت تا بتوانم متن را شروع کنم. همهی شوقم دود شد و به هوا رفت. به اطراف نگاهی انداختم؛ همه مشغول نوشتن بودند. تشویش و نگرانی از محدودیت وقت و ذهن خالی ، تپش قلبم را بالا برده بود.
با خودم فکر کردم بیخیال توصیف بشوم و همان «انتخاب شغل » را انتخاب کنم. اما انتخاب شغل دلم را نمیلرزاند. وقت کم بود و من مستاصل مانده بودم که چکار کنم. به پنجره نگاه کردم. بعد از ظهر بود .آفتاب طرح پنجره و نردههای آن را روی موزاییکهای کف سالن نقش زده بود . بوی نم خاک می آمد.
چشمهایم را بستم. خودم را کنار کارونِ زیبا دیدم . به خورشید نارنجی که در سرخی افق به نیمه رسیده بود نگاه میکردم. نسیم از لابلای موهایم عبور می کرد و بوی مطبوع نم را به صورتم میپاشید .صدای زنگوله گوسفندان خیالی که از چَرا برمی گشتند را میشنیدم. زیر برگهای سبز اکالیپتوس و کُنار که با وزش نسیم میرقصیدند، زانو به بغل نشسته بودم و در خلسهای شیرین غوطهور .
با صدای مراقب عبوس که خبر از نیم ساعت وقت باقیمانده میداد چشمهایم را باز کردم. لبخند زدم. شروع کردم به نوشتن. کلمهها از پی هم میآمدند و جای خود را به واژههای دیگر میدادند. بیست دقیقه به سرعت گذشت و من متنم را تمام کردم. بدون ویرایش و خواندن ، در برگهی اصلی پاکنویس کردم و وقتی که مراقب اعلام کرد:« برگه ها بالا… دیگه هیچی ننویسید» آخرین کلمه را نوشتم و نفس حبس شدهام را رها کردم. تمام شد. به اندازهی پرِکاه سبک بودم. احساس میکردم هر کس مرا بنگرد میتواند « غروب» را از چهره سرخ و خندانم بخواند.
حالا که سالها از آن زمان میگذرد ،آن برگ چرکنویس را هنوز دارم . هروقت که به آن نگاهی میاندازم با اینکه میدانم از نظر اصول نویسندگی ایرادات بسیاری دارد اما حس زیبای یک دختر جوان در لحظهی غروب آفتاب را با تمام وجود میچشم .
…

شروع علاقهمندی به داستان
تصور میکنم از ازل سرشت مرا با داستان بافتهاند .از زمانی که یادم میآید داستانها در زندگیم نقش اساسی داشتند.
پدربزرگم شاهنامهخوان و سرشار از قصه و ماجرا بود. شنیدنِ قصهها و ماجراهای عجیب و زیبایی که تعریف میکرد جز بهترین خاطرههای من و خواهرم از دوران بچگیست .شاید از همان زمان اشتیاقم به شنیدن و خواندن و حتی ساختن داستان شکل گرفت. بعدها که خواندن یاد گرفتم از میان زمینههای مختلف علمی ،تخیلی ،مذهبی ،تاریخی و فلسفی، شوق خواندن و شنیدن داستان مرا برای درک هر نکته و درسی رهنمون میکرد .در واقع تمام این مفاهیم و زمینهها را در غالب داستان آموختم و کتاب داستان شد یار غار و تنهاییم. آموزگار مهربانی که با تعریف قصههای مختلف مفاهیم ارزشمندی را سخاوتمندانه در اختیارم قرار داد.
هر فرصت کوتاهی که مییافتم داستانی یا قسمتی از آن را میخواندم. هنوز حس شیرین خواندن کتاب دزیره در فرجههای امتحانهای پایان سال دوره دوم راهنمایی زیر خنکی دلپذیر کولر گازی زیر دندانم حس میشود.
از همان بچگی هر وقت که انرژیام تحلیل میرفت و توان بازی در لاینهای سبز بیرون از خانه را نداشتم ، گوشهای مینشستم و شروع میکردم به شخصیتپردازی دو آدم در ذهنم. بعد داستانی برایشان میساختم و تا ذهنم یاری میکرد ، ادامه میدادم. حتی گاهی قصههایم دنبالهدار بودند و ماجرا به روزهای بعد هم کشیده میشد.
من دختر آرام و درون گرایی بودم. فراری از درد دل کردن یا بیان احساسات شخصی . شاید به همین علت همیشه گوشهایم بیشتر از زبانم کار می کردند. مشتاق شنیدن قصهی زندگی دیگران و محرم اسرار احساساتِ شخصیتهای مختلف بودم. بنابراین قلم و کاغذ جزیی جدانشدنی از روح و جسمم بود تا انبوه ماجراهای را که میشنیدم بنویسم و ذهن را از انباشتگی برهانم و دوباره ببینم و بشنوم و بخوانم .
اصولا جهانبینی و نگاهم به هستی از دل داستانها بیرون آمده است . هنوز هم هیچ جملهای به اندازه «یکی بود ،یکی نبود» مرا مسخ و در یک جا میخکوب نمیکند. هنوز خواندن قصههای کودکی از روی کتابهای به روز شده که هر شب برای پسرم میخوانم مرا به دنیای حیرتانگیز جادویی میبرد. تازه تلاش مصرانهای هم برای خلق مدلهای مختلف داستانهای آشنای کودکی میکنم تا از تکرار دور شوم. نشان به آن نشان که بیش از سی مدل شنگول و منگول مختلف حاصل تلاش بیوقفه بود.
چرا مینویسم ؟

سوال، به ظاهر بسیار ساده است اما پیچدگی خاصی دارد که تو را با خود به سفری زیبا میبرد تا با واکاوی خویش پاسخی بیبدیل بیابی؛ تا هر زمان و در هر مکان که کولهبار خستهی ذهن را زمین گذاشتی و از ادامهدادن واماندی ،یادآوری آن جوانههای کوچک و ریز مسیر را مهمان چشمانت کند .
دلیلِ نوشتن، برای هر کس که در هر زمینهای مینویسد، منحصربفرد است.
نوشتن برای من یعنی برونریزی درونیاتی که گاه همچون شهدِ معطر، شیرین و دلپذیرند و گاه چنان تلخ که باید خوراک زبالههای ساعت نه شب به دست رفتگر مهربان به سفر بیبازگشت فرستاده شوند.
نوشتن یعنی رویارویی «من» با «خود». تقابلی که در زمان سوارشدن «من» بر قطار تکبر پیش میآید . «من» مغرورانه آنچنان با سر و صدای گوشخراشی میتازد و ناشنوا میشود که مرهمی جز« نوشتن » برای تنهاییاش نیست .
برای «من» مینویسم تا بذر مهر و آگاهی را در برهوت سیریناپذیرش بکارم.
نوشتن گاهی برایم کوشش طاقت فرساییست که نتیجهاش زایش کلمات است برای ارضای نفس و گاه جوششی است خروشان برگرفته از عالم شهود که جاری میشود بر سپیدی کاغذ و راه به اقیانوس بیکران ادراک مییابد.
گاهی بیهیچ زمینهای ،قلم را روان میکنم . آسمان ریسمان میبافم. از هر دری سخنی میپراکنم . در ظاهر مهملاتیست بافته شده از هر رنگ تا سرِ زمان را بِبرم؛ اما به خود که میآیم قلم را میبینم که در اختیارم نیست و افسار خود را به سرچشمهی زلال حقیقت سپرده است. آن گاه واژگان همچون دخترکان رسیدهی زیبارو دست در دست هم، چنان موزون میرقصند که معجزه اتفاق میافتد. هر لحظه یدی بیضا از گریبان ذهنِ پریشانم ظهور میکند و به اندازهی قدمی راه را روشن مینماید و من انگشت به دهان می مانم که این موسیقی ناب را از کدام باغِ آبادی به عاریت گرفتهام .
نوشتن قاموس من است .پایبندی به عهدی است ناگسسته که الست را خاطرنشان میکند .
نوشتن برای من یادآور رسالتی است دیرین که وعدهی اتفاقی ژرف از جشن ازل را میسراید .
همچنین اطمینان دارم در مسیر پر رمز و راز زندگی که بر سر هر پیچی هزاران هزار پرسشِ بیپاسخ جولان میدهد ، نوشتههایم پاسخی خواهند بود روشن برای یک نفر که در راه مانده و از ادامه دادن بازمانده است.
قرار بر این است که من با نوشتن چراغی بیفروزم تا اثری کوچک باشد بر جریدهی عالم .
نوشتن نقطهایست رنگی که بر پردهی سپید زندگی مینشیند و نقش خویش را در تکمیل آن انجام میدهد؛ تا به هنگام جشن دوباره در محضر یار ، با سری بالا و قامتی بلند بدون هیچ شرمی حاضر شوم .
اما هیچ کدام از این کلمات دلیلِ نوشتن من نیست .
حقیقت انکارناپذیر این است که من نوشتن نمیدانم ؛ این واژگان هستند که مرا مینویسند . من تنها پلی هستم که کلمات از عدم بر گُرده ی ظریفم سوار میشوند و بر دریای خروشان وجود جاری میشوند .
من نمینویسم بلکه کلمات مرا مینویسند.
اما چرا داستان کوتاه؟

در این روزگارِ سرعت و حرکت ، حوصله برای خواندن مطالب بلند کمی کمتر شده است .خیلی از افراد ترجیح میدهند در زمان کوتاهی به نتیجه برسند و پاسخ خود را دریافت کنند . بنابراین در حال حاضر انتخابم برای نوشتن ، داستان کوتاه است .داستان کوتاه با ایجاز و تعلیق و مبرا از زیادهگویی ها، مفهوم را با سرعت بیشتر انتقال میدهد و به دل خواننده مینشیند.
کلام آخر
در تمام زندگی نوشتههایم در صندوقچههای قفلزده تنها برای خودم نگهداری شده بود .اما این زندگی مخفی مرا از نوشتن متوقف نکرد .عطش سیریناپذیری بود که در میان درونگرایی و کمروییام گم شد اما ترک نشد. یک دهه است که تنها یک شنوندهی وفادار و همراهِ شفیق دارد که با جان و دل در محفلهای دو نفرهمان به شبه داستانهایم گوش میدهد و همیشه مشوقم بوده است .
اما یک فرصت طلایی
آشنایی با شخصیت بینظیر و آگاه آقای شاهین کلانتری عزیز و دوست داشتنی و به دنبال آن کارگاه صد داستان و دورهی نویسندگی که غیرحضوری بودنش مرهمی برای کمروییام بود، اشتیاقم را برای بازآفرینی قصهها صدچندان کرده و داستانوارههایم چند تنی بیشتر خواننده دارد. شاید روزی دست به دست شوند و پاسخی برای دغدغه ذهنی سودهای دیگر باشند تا او خود را در قصههایی که مینویسم بیابد همچنان که من در داستانها به دنبال خودم میگردم.
سایت رسمی شاهین کلانتری
سایت رسمی مدرسهی نویسندگی
بیشتر بخوانیم
راهکارهایی برای برنامهریزی جذاب
چگونه در یک روز داستان کوتاه بنویسیم؟