آفتاب به مغز سرم میخورد. عاصی بودم از ماسکی که نفسم را بریده بود و نفرینهای مرد محتاجی که از پشت ماسک نمیشنید میگفتم پول نقد ندارم.
ریموت را زدم و روی صندلی داغ ماشین نشستم. کیسهای خرید را روی صندلی انداختم و شیشه را پایین کشیدم .
استارت زدم. خانم سفیدپوشی کنار خیابان ایستاده بود. کمرش بخاطر حمل کیسه های خرید کمی خم بود.به سمتم آمد و کنار ماشین ایستاد .فقط چشمانش دیده میشد .خطوط کنار چشمانش عمیق بود.
خم شد و گفت :«دخترم مسیرت به سمت بالا نیست که منم تا یه جایی باهات بیام؟»
به خانه مان که همان روبرو بود و مسیر خیابان کناری که سربالایی بود نگاه کردم .از پشت ماسک لبخند زدم که البته حتما ندید. گفتم :«بفرمایید بالا مادرجان»
سوار شد. در خودش جمع شده بود و کیسه های خریدش را بغل کرده بود.
گفت:«خیر ببینی عزیزم. همیشه این مسیر را میام ولی امروز گرمه با این ماسکم که نفسم در نمیاد.»
بعد نفس بلندی کشید و گفت:«بچهها رفتند خارج. من موندم و شوهرم که مریضه. ماشین تو پارکینگ افتاده ولی من دیگه میترسم سوار بشم»
گفتم :«مادرجان با این اوضاع ماشین نیاز میشه، شما هم که بلدین، سوار بشید نگران نباشین»
گفت:«نه دیگه ،از من گذشته. دیگه توان تجربهی تازه رو ندارم»
نگاهی به چشمان عسلی اش کردم و گفتم :«واسه هیچ زنی، هیچ زمانی دیر نیست»
سرش را تکان داد و به روبرو نگاه کرد.
کمی بالاتر گفت :«ممنون مادر همینجاست.»
ایستادم. وسایلش رو جمع کرد و با کلی دعا و آرزوی خوب پیاده شد.
رفت اما مرا با فکر زنی، تنها گذاشت که از صورتش فقط چشمان عسلی را دیده بودم. زنی که روزی آنقدر در خود جسارت میدید که مهارتی را بیاموزد و امروز آنقدر مردانگی دارد که زندگیای را به تنهایی بچرخاند؛
اما بخاطر کدام نگاه عتابآمیز یا کلام مأیوسکننده، توانایی و جسارتش را در صندوقچهی زمان پنهان کرده است و دست از باور خود برداشته است.