یک بار دیگر متن پیام را خواندم و گوشی را در جیبم سُراندم. لبخندم آنقدر کش آمده بود که عابرین دندانهای عقلم را هم میدیدند. در پیادهرو جلو میرفتم، اما نه روی زمین؛ آنقدر بیوزن بودم که چند قدمی بالاتر پرواز میکردم. با عطر بهارنارنج که ازلابلای برگهای باغ کنار خیابان به مشام میرسید، مست شده بودم. نفس عمیق میکشیدم و با صدا بیرون میدادم. در دلم کیلو کیلو قند، آب میشد. دهانم طعم باقلوا و پشمک میداد. چشمانم تار شد. به آسمان نگاه کردم. آسمان شفاف و درخشان بود. قرص کامل ماه، همپای من میخندید و ستارهها چشمک میزدند. پوستم گنجایش تنم را نداشت. احساس میکردم اگر یک جا بایستم ممکن است ترک بخورد. روی انگشتانم ایستادم و مانند یک بالرین حرفهای پاهایم را روی محل تلاقی موزاییکها میگذاشتم. همه چیز در اطرافم از عابرین سردرگریبان گرفته تا درختان سربهفلک کشیده و تیرهای چراغ برق، همچون دخترکان زیباروی رنگین پوش با من و آهنگِ ” امشب چه شبیست”پخش شده در ذهنم، میرقصیدند. تمام طول پیادهرو را زیگزاگ پیش رفتم و رقصیدم .
رسول را میدیدم که با چشمان شفاف عسلیاش کنار نردهها ایستاده و به من لبخند میزند. صورت گندمیاش از در و دیوار خیابان آویزان بود. پسر محجوب و نجیب دانشکده که تمام کلامش را در لابلای اشعار پرمغز و عارفانه، کادوپیچ میکرد و در لفافه و با کنایه به در میگفت تا دیوار بشنود، بالاخره به زبان آمد. سفر ده روزهی من به شیراز و درد هجران و هرمان، سرانجام طاقتش را طاق کرد و ناگفتههای قلبش را شفاف و بیپیرایه بیرون ریخت.
به حافظیه رسیدم قلبم هزار بار در دقیقه میزد. نفسنفس میزدم. دهانم خشک شده بود، ولی لبخندم جمع نمیشد.
گوشی را از جیبم بیرون آوردم و دوباره به پیام رسول نگاه کردم:
« زلف بر باد مده تا ندهی بربادم ** ناز بنیاد نکن تا نکَنی بنیادم»