سال ۸۲ که به تهران آمدیم، خیلی خوشحال نبودم. شاید الان تهران دیگه اجر و قربی ندارد؛ اما آن زمان به تهران آمدن خیلی اتفاق مهمی بود. من خوشحال نبودم چون عاشق اهواز بودم. نبود امکانات و آب و هوای نامناسب، غیر شرب بودن آب آشامیدنی و هزار جور نقص دیگر که همه را از اهواز فراری میداد، هم برای من کافی نبود. اما تصمیم خانواده بود و من هم تسلیم نظر اکثریت.
در تمام این سالها هیچ وقت احساس غربت از من دور نشد. هرچند که باید در مسیر رودخانه حرکت کرد تا از گندیده شدن جلوگیری کرد؛ اما هیچ گاه بوی شرجی اهواز، هرم هوای گرمش و مردم متفاوتش برای من تکرار نشد.
شاید یکی از دلایل این دلگیری و دلتنگی، گم شدن در دریای آدمهای متفاوت با فرهنگهای مختلف بود که هر کدام به زبانی رفتار میکنند که تا صد سال دیگر هم برایم ناآشنا و غریب است.
اولین بار آپارتمان نشینی را در تهران تجربه کردم. ناگهان از میان خیل گرمای مردم و همسایهها و خانه پانصدمتری، محدود شدم در میان دیوارهای تنگ یک خانه صد و پنجاه متری با همسایههایی که از همجواری فقط دیوارهای مشترک را فهمیده بودند. آدمهایی که حتی سلام کردن را از چشمهای منتظرم دریغ میکردند و این موضوع برای من که متولد شهری بودم که از این سر شهر تا آن سر شهر قدم که میزدی، یا سلام میشنیدی یا یک نگاه مهربان، دلت را گرم و قرص میکردو اطمینان داشتی که همهی دنیا برایت آشنا است.
در حال حاضر شش سال است که در آپارتمانی ساکن هستیم که هنوز همسایهها را بدرستی نمیشناسم. تا بخواهم با کسی آشنا شوم، بارش را بر دوشش میگذارد و واحد را به غریبهای دیگر واگذار میکند.
فقط در همسایگی دیوار به دیوارمان زنی جوان با پسرش زندگی میکند. بعد از سه سال که از آمدنشان میگذرد، فهمیدهام که مطلقه است؛ پسری جوان دارد که عاشق بازیهای کامپیوتری است؛ خودش اهل مهمانی است. در ادارهای کار میکند که از ساعت نه تا چهار دایر است؛ سگی را گرفته تا همدمش باشد؛ با مرد جوانی دوست است که همیشه حضور ندارد؛ بسیار زود از کوره در میرود و تکیه کلامش موقع عصبانیت، «خفه شو» است. چند وقت پیش بسیار سخت کرونا گرفت و حسابی اذیت شد.
البته من هیچ مراودهای با او ندارم؛ حتی اسمش را نمیدانم. این اطلاعات را به یمن وجود دیوارهای پَرکاغذی بسازبفروشی فهمیدهام.
با اینکه دوست ندارم تاسف و حسرت گذشته را بخورم ولی گاهی دلم لک میزند برای لهجه زیبای عربی خانم دسومی، همسایه دیوار به دیوار اهوازمان که یک سلامش دنیا را میارزید.
این روزها که قرنطینهی اجباری، خانهنشنیمان کرده است، بیشتر از هر زمان دیگری دلم میخواهد در خانه را باز کنم و دست همین خانم جوان عصبی را بگیرم و بیاورم داخل؛ بساط چای را برایش علم کنم و در میان عطر هل و دارچین و مزه شیرین خرما، دستش را بگیرم و بگویم:« عزیزم، عمر دنیا خیلی کوتاه است؛ شاید به اندازه خوردن همین چای و خرمای عصرگاهی جمعه»