یکی از نویسندههای محبوبم جناب عباس آقای معروفی است که خالق شاهکار کمنظیر “سمفونی مردگان” است. نویسندهای که با فواصل زیاد رمانی را ارائه میکند اما میتواند دنیای کسی را تغییر دهد و نگاهش را به جزئیات زندگی عوض کند. چند وقت پیش مصاحبهای از او را میدیدم و حسرت خوردم که چرا امثال جناب معروفی را در کنارمان نداریم.
ایشان تعبیر زیبایی از نوشتن داستان کوتاه دارد با این مضمون:
« نوشتن داستان کوتاه مثل رسیدگی به یک باغچه کوچک است که باید خیلی محتاطانه و با ظرافت، بهش پرداخت. با دست و بیلچه خاکش را زیر و رو کرد و به تمام جزئیاتش یا دقت توجه کرد؛ اما برای پرداخت و رسیدگی به یک باغ بزرگ (رمان) با بیل هم میشود، کار را پیش برد… من همیشه رمان را هم با بیلچه مینویسم.»
با خودم فکر کردم چقدر این مفهوم به زندگی انسان نزدیک است. انگار وقتی به دنیا آمدیم ما را در باغی بزرگ قرار دادند و اعلام کردند که میتوانید از این موهبت استفاده کنید. اولش ذوق کردیم. همه چیز برایمان هیجانآور و جالب بود. کمکم احساس کردیم که همه چیز تکراری شده و نیاز به کشف چیزهای دیگری داریم. حتی به دنبال این هستیم تا از دریچهای یا روزنی بیرون باغ را ببینیم تا بدانیم در پس آن چه خبر است. از خود باغ غافل شدیم. از قسمتی که در آن بودیم گذشتیم و آن را نیمه کاره رها کردیم. سراغ قسمتهای دیگر رفتیم.

یادمان رفت که هر جایی که میرویم هوای مطبوع و طراوت باغ و زیبایی و در کنارش آفت و هجوم حشرات و گزند تغییر آب و هوا، مشترک است.
فراموش کردیم که به جزئیات نگاه کنیم و از کاشتن و جوانه زدن لذت ببریم. از خاطر بردیم که تمام خاصیت زندگی میتواند در شکوفه دادن یک درخت خلاصه شود.
به جای رسیدگی کامل و دقیق به یک گوشه و لذت بردن از زیباییای که میتوانیم خلق کنیم، مدام نقاط مختلف را نیمهکاره و بدون توجه، رها میکنیم. به امید رسیدن به سرزمین موعود که زیبایی متفاوتی داشته باشد.
گاهی با بیل به جان باغ زندگی میافتیم و همه چیز را زیرورو میکنیم تا شاید بتوانیم تمام باغ را زیبا کنیم؛ اما فرصت همیشه کافی نیست. باغ بزرگ است و وقت کم.
میتوانیم باغِ عمر را به باغچههای کوچکِ روزها و دقیقهها تقسیم کنیم؛ میتوانیم بهتر نگاه کنیم؛ میتوانیم با ظرافت بهتر و توجه کاملتر، لحظههایمان را بکاریم و هرس کنیم و از دیدنشان حظ ببریم.
میتوانیم از لحظهای که با عزیزانمان میخندیم لذت ببریم. شاید به دستهای مادر و رد گذر عمر بر آنها نگاهی بیندازیم. خطهای عمیق کنار چشم پدر را ببینیم. از بیدار شدن خوشحال شویم.
میتوانیم همین جزئیات زیبا را مشاهده کنیم و از دیدنشان حظ ببریم.

زندگی خیلی دور نیست. زندگی مثل آبی است که در دستانِ کاسه شده خود ریختهایم تا گلی را سیراب کنیم یا به صورت همبازی خود بپاشیم.
واقعا زیبا بود
ممنون از توجه و لطف شما