شما او را نمیشناسید. شما هیچ وقت خطهای کنار چشمش را ندیدید که موقع خنده عمیقتر میشود. شما هیچ وقت خود را در میان اعتماد او رها نکردید و پا به پایش قدم به جاده نگذاشتید و ناگهان سر از شهری دور درنیاوردید.
هیچ وقت دستتان را نگرفته و به چشمتان خیره نشده است و در میان نینی چشمان عسلیاش، وسعت زندگی را ندیدید.
شما او را نمیشناسید.
شما هیچ وقت فاصله تجریش تا میرداماد را با او پیاده نرفتهاید و از آینده و روزهای زیبای نیامده، صحبت نکردید و نقشه نکشیدید و نفستان را در سینه حبس نکردید و موقع بازگشت حجم انبوه هوای خفه شده در سینهتان را رها نکردید.
شما هیچوقت هنگام صحبت با او پاهایتان از زمین بلند نشده و پرواز نکردید. شما هیچوقت تمام کوچه پس کوچههای شهر را با او گز نکردید و از هر لحظهاش خاطره نساختهاید.
شما هیچ وقت با او قرار نگذاشتهاید و پنج دقیقه زودتر سر قرار نرفتهاید و او هربار زودتر نیامده است و شما هربار شگفتزده نشدهاید از خوش قولیش.
شما هیچ وقت او را هنگام خشم و گزیدن لبهایش ندیدید و قورت دادن کلمات را در دهان بستهاش نظاره نکردید.
شما او را نمیشناسید.
شما طعم شیرین تکیهگاه بودن او را نچشیدهاید. هیچ وقت خیالتان راحت نبوده از هجوم انبوه مشکلات وقتی دستان سردتان در گرمای دستان قدرتمندش ذوب میشود.
هیچ وقت سرزده به دنبالتان نیامده و نگفته دیگه کار بسه و شما را با خود نبرده برای خوردن یک ناهار دونفره و ناگهان از کیفش یک بسته بیرون نیاورده و شما به لبتان لبخند نیامده و در دلتان قند آب نشده و از دیدن یک ساعت ظریف با صفحه صدفی، دلتان نرفته است.
شما او را نمیشناسید.
شما او را نمیشناسید.
او همان است که در کنارش، خودت هستی؛ نیازی نیست نقابی به چهره بزنی یا در قالبی دیگر فرو روی.
او همان است که محبت را در میان زرورق احترام میپیچد و به عمیقترین دالانهای تاریک وجودت میفرستد تا معنای زندگی را در دو کلمه بیان کند:« دوستت دارم»