دیروز فیلمی از عباس معروفی دیدم که برای شرکت در یک برنامه، پنج تا از بهترین دوستانش را دعوت کرده بود. دو حکیم ایرانی و سه نویسنده غربی. فردوسی و نظامی، کامو و داستایوسکی و گراهام گرین. برای این مهمانی سونات مهتاب از بتهوون را انتخاب کرده بود و برای صرف شام عدس پلو با نیمروی پر از پنیر در نظر گرفت.
در طول مهمانی آنقدر شیرین در مورد هر کدام از آنها صحبت کرد که دلم میخواست همان لحظه قرصی از تمام آثار این عزیزان قورت دهم و همه چیز را درباره آنها بدانم. دیدم چقدر دور و بیسوادم نسبت به بهترین نویسندههای کشورم و بزرگان دنیا.
آقای معروفی گفت که زمانی که شاگرد استاد گلشیری بودند، ایشان گفتند که خیلی بیسوادی و او دو سال تمام فقط کتاب خواند و تحلیل کرد.
چقدر زیبا و هدفمند. من در این چند سال در دورههایی که شرکت کردم، اساتید خیلی با احترام و در لفافه با دانشجوها صحبت میکنند و حداقل منندیدم به کسی بگویند بیسوادی، بیاطلاعاتی، بیاستعدادی یا اصولا نویسنده نیستی.
نمیدونم این روش برای جذب افراد است یا برای تشویق آنها؛ شاید هم دوره آموزش متفاوت شده و هنرجوها مانند قبل برای عشق خود تلاش نمیکنند و هر نوع درس یا سختگیری را به جان نمیخرند.
با خودم فکر کردم که چقدر تحمل میکردم اگر بجای آقای معروفی بودم؟ چقدر بهم برمیخورد و تا کجا عقب مینشستم؟ شاید هم آنقدر نوشتن را دوست داشتم که استادم را زیر سوال میبردم و او را متهم به نفهمیدن نوع نوشتن خود میکردم.
سعی کردم کمی تخیل کنم و خود را در این موقعیت قرار دهم. قطعا نوبسندگی را کنار میگذاشتم و به اندازه سنم کتاب میخواندم تا بتوانم دوباره قلم در دست بگیرم. تقریبا هیچی نمیدانم و به نظرم مطالعهام حتی در حد صفر هم نیست.
چقدر هنرمندان در سالهای قبل از این، برای هنر خود ارزش قائل بودند و چقدر تلاش میکردند تا عاشقانه کار خود را انجام دهند. به همین دلیل بوده است که آثارشان بسیار ماندگار است و بر دل و جان مینشیند.
از امروز تصمیم گرفتم که حتما مطالعه در بخش کلاسیک را افزایش دهم و اطلاعاتم را درباره نویسندگانی که عاشقانه کار کردند و آثار ارزشمندی تولید کردند، بالا ببرم.
داشتن یک برنامه مدون و حساب شده که هم نگاهی به گذشته بیندازد و هم در این عصر سیر کند، حتما راهگشا و کاربردی است.
نوشتن بدون داشتن گنجینهای از خواندنیها فقط بادکنکی است که هر لحظه ممکن است به هیچ تبدیل شود.