صدای خنده کشمشیاش از لابلای در ضد سرقت هم شنیده میشد.
قبلا او را در راهپله با مادرش دیده بودمش. موهای بلند تابدارش تا پایین کمرش میرسید. چشمهای قهوهایاش کشیده و خندان بود. یک پیراهن قرمز با توپهای کوچک مشکی پوشیده بود که از کمر پرچین میشد.
صدای خنده اش هنوز میآمد. به مانی شش ساله ام که خودش را روی مبل جمع کرده بود نگاه کردم. چشمهای مشکیاش را روی هم فشار میداد که نشان دهد خواب است. اما از پشت پلک حرکت آنها را میدیدم.
نگاهی به تبلت کردم که به روی کمد تبعید شده بود. نفس عمیقی کشیدم.
باید برای این وصال تهدید کننده فکری میکردم.
صدای خنده مریم خانم را شنیدم.
رفتم پشت در و چشمی را با حرکت آرام کنار زدم. مریم خانم خم شده بود و تی را عقب و جلو میبرد. دانههای عرق روی پیشانیاش ازپشت دایره کوچک چشمی هم دیده میشد؛اما لبش خندان بود.
دختر مو بلندش یک پیراهن صورتی با گلهای مشکی پوشیده بود. دستش را روی دهانش گذاشته بود تا صدای خنده اش بلند نشود. صدایش را در گلو جمع کرده بود.« یعنی میریم ساختمان بادوم زمینی؟»
مریم خانم نفس نفس میزد و هنوز خمیده و تی به دست بود« آره »
بعد هر دو خندیدند.
ناگهان دخترک دستش را روی دهانش گذاشت و هین خفهای کشید و خم شد روی زمین و گفت:« مامان این مورچه گم شده؛ یه وخت با تی نکشیش؟»
یهو مریم خانم تی را گذاشت کنار و با ابروهای بالا رفته گفت:«کو؟ ماهی بدو نجاتش بدیم»
بعد یک کاغذ رسید از جیبش درآورد و به دقت زیاد روی زمین گذاشت تا مورچه سوار شود. ‘ماهی‘ دستهایش را روی صورتش گذاشته بود و با چشمهای نگران مادر و مورچه را میپایید تا نکند از روی قایق کاغذی بیفتد.
بالاخره مریم خانم مورچه را در گلدان گذاشت. بعد هر دو دستهایشان را مشت کرده و بالا بردند و جیغ هفتهای زدند و همدیگر را بغل کردند تا این موفقیت را جشن بگیرند.
دستم را از روی چشمی برداشتم و دوباره به مانی نگاه کردم. دیگر چشمهایش تکان نمیخورد. چقدر در خواب زیبا و معصوم بود. آخرین باری که با هم بازی کرده بودیم یک هفته پیش بود. بخاطر رفتن برقها و تنهاییمان مجبور شده بودم سرگرمش کنم.
به تبلت روی کمد نگاه کردم. جعبه باریک ملعون که حال مرا گرفته بود. باید برنامه دقیقی بریزم تا وقت بازی را با مانی بیشتر کنم.
صدای موبایلم بلند شد. مانی تکان خورد و نشست.
ترانه بود. لبخند زدم و گوشی را برداشتم و با صدای بلند گفتم:«سلااااااام عزیززززززم»
گوشی به دست به سمت آشپزخانه رفتم تا چای بریزم. مانی به لباسم آویزان شده بود و پشت سر هم میگفت:«مامان تو رو خدا مامان تورو خدا…»
دستم را از دستش رها کردم و روی انگشتها بلند شدم و تبلت را از روی کمد برداشتم و دادم بهش.
شکمم را بوسید و رفت.
همانطور که به تعریفهای ترانه در مورد مسافرتش به اسپانیا گوش میدادم، نگاهی از چشمی به بیرون کردم.
مریم خانم تی و سطل را جمع کرده بود و با ماهی به طبقه پایین میرفت.