گاهی از اوضاع پیرامون خود به تنگ میآییم و با شتاب به دنبال تغییر شرایط هستیم. برای رسیدن به یک نظم که ساختار ذهنمان را شکل بدهد. مثل حساسیت شخصیت پرویز پرستویی در فیلم بیست، که حتی توان جابجا شدن یک خودکار روی میزش نبود و وقتی متوجه یک تغییر بزرگ در روند زندگیش شد، آنقدر تحت فشار قرار گرفت که مرد.
ما نیز گاهی از کودکانه های بچههایمان خسته میشویم و تمام تلاشمان را میکنیم تا آنها را در قالب یک کارمند منظم دربیاوریم و مجبورشان کنیم در یک پوسته مشخص قرار بگیرند و از خودشان خارج شوند.
اما این همه نظم برای رسیدن به کجا؟ روزی میرسد که همه چیز سرجای خودش است. هیچ صدای اضافهای نیست. هیچ شی ریزی در پایتان فرو نمیرود. لباسها از در و دیوار خانه و تخت و کمد آویزان نیستند. هیچ جای خانه از چربی خورش و خردههای پفک و کاکائو، لک نشده است. ساعت خواب منظم میشود. هر زمان که بخواهی میتوانی برنامههای خود را ببینی و یا با دوستان خود قرار بگذاری. اما آن زمان ما دیگر آدمهای سابق نیستیم. ما با حضور و وجود بچهها خودمان را وفق دادیم. زندگی ما همان لحظههاییست که سپری کردهایم و با همان بینظمی ظاهری پشت سر گذاشتهایم.
دیروز وقتی خسته از سرکار به خانه رفتم، تقریبا با میدان جنگ روبرو شدم. کیسههای خرید کنار سینک رها شده بودند و منتظر شستو شو و ضدعفونی ساکت نشسته بودند. تقریبا تمام محتویات کشوها و کابینتها به لطف خانم خانما توی آشپزخانه و پذیرایی ولو بود. قسمتی از مشق و تکلیف مدرسه مانده بود و ساعتی دیگر کلاس آنلاین شروع میشد و بازیگوشی امیر گل کرده بود. گوشت و سبزی کنار گاز بود و منتظر ترکیب شدن و پخته شدن. کاغذها و دفترهای کنار لپ تاب و کارهای نیمه تمام که برنامه روزانهام را ناقص کرده بودند. نگاهم به انبوه لباسهای شسته شده و جمع نشده و اتو نشده خیره ماند. دستم را به صورتم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.
فقط یک لحظه خانه را منظم و مرتب اما بدون سروصدای بچهها و طنین خندههایشان تصور کردم. روزی که بزرگ شدهاند و هر کدام به دنبال زندگی خود رفتند و ما تنها و بدون شلوغی میتوانیم کتاب بخوانیم و فیلم ببینیم و چای بخوریم. اما دلمان تنگ است.
بلند شدم. جریان زندگی را نمیشود متوقف کرد و از همین لحظهها باید لذت برد.
همه ظروف و وسایل بازی را مانند دانه های انار کنارهم و سرجایشان گذاشتم. با هویج و فلفل دلمهای و گوجههای معلق توی سینک، تابلوی نقاشی ساختم. خرده نونها و بیسکوییتهای روی قالی و زیر مبل با مکش جارو برقی بالا میرفتند، موسیقی دلنشینی در وجودم ایجاد کردند. با حرکت دستمال نمدار روی میز و طبقههای کتابخانه، گرد و غبار و خاکسترهای مانده را پاک کردم. با افشاندن آب روی گلبرگهای حسن یوسف و پیچک و سانسوریا، طراوت طبیعت را به خانه آوردم. بوی عود و عطر غذای گرم، روح زندگی را در خانه به جریان انداخت.
بعد یک چای خوشرنگ و داغ ریختم و روی مبل نشستم تا خستگی در کنم و کمی مطالعه بکنم. همان موقع دخترم با تلاش بسیار داشت ظرفها را از کابینتها بیرون میآورد و روی مبلها پهن میکرد و با خردههای پفک آشپزی میکرد. در بین کارش به من هم نگاهی میانداخت و دندانهای فاصلهداش را نشانم میداد تا از جریان صلح بینمان مطمئن شود.
منم لبخند زدم و سرم و تکان دادم. کتابم را نگاه کردم و از طعم چای دارچینیام لذت بردم.