صدای ریختن چای توی استکان کمر باریک را شنیدم و چشم از شاخههای پر از شکوفه که با نسیم ملایمی تکان میخوردند، گرفتم.
بوی بهارنارنج در بینیام پیچید؛
استکان را توی نعلبکی گل سرخی گذاشت و آرام به سمتم گرفت و گفت:« بخور تازه دمه»
نگاهی به چشمهای شفافش که همیشه لایه نازک اشک داشت، انداختم و استکان را از دستش گرفتم.
آرام گفتم:« حتی چای تازه دم بیبی هم کامم را شیرین نمیکنه.»
دستش را روی پایش کشید و گلهای پیراهنش را مرتب کرد و نفس عمیقی کشید.
به پشتی قرمز توی ایوان تکیه دادم و به موهای سفیدش که با روسری قرمز گلگلیاش مرتب نگهداشته بود، نگاه کردم.
دستهایش را روی قالی کشید و آشغالهای خیالی را از روی گلهای هفت رنگش جمع کرد و از پشت نرده ایوان در حیاط رها کرد.
گفتم:« بیبی خانم چای تلخ رو با چی بخورم؟»
قندان مسی را از کنار سماور برداشت و بیحرف گذاشت کنار استکان.
لبخند زدم و گفتم:«فقط قند؟ نباتی، کشمشی، توتی…»
با چشمهای عسلیاش خیره شد به صورتم و گفت:« عزیزجان نبات و کشمش و توت تلخی چای را میگیره؛ واسه دهنی که تلخه، قند هماضافه است»
بعد نگاهی کرد به برگهای آویزان پیچک که دور ستون ایوان چرخیده بود و گفت:« میدونی چرا بیشتر مردم چای رو با یه چیز شیرینمیخورن؟ »
منتظر جواب من نماند و ادامه داد:« چون پذیرفتن که طعم چای، تلخه؛ شیرینی و قند و نبات فقط بهونهاس برای ساختن یه طعم جدید کهتلخیه چای رو پس بزنه؛
وقتی میپذیری، راه، پیدا میشه»