وقتی دستم با شکستن لیوان در حین شستن، برید، اول ناراحت شدم چون دست راستم بود و عملا من از انجام خیلی کارها، باز میماندم. اما وقتی توجه دیگران و دلسوزیشان را دیدم، کمی احساس خوشایند توجه بهم دست داد و از لوس شدن لذت بردم.
در طول یک هفته بیشتر وظایفم را بر عهده دیگران گذاشته بودم و بیشتر ، کارهایی که دوست داشتم و نیازی به استفاده از دست نبود راانجام دادم.
وقتی دستم را باز کردم و جای کج و معوج زخم روی دستم خودنمایی میکرد، دیگر حس خوب توجه را نداشتم و سعی میکردم دستم راپنهان کنم.
از اینکه نگاهی همراه با شماتت یا انزجار به خود و دستم ببینم، بیم داشتم.
از اینکه زخم به گوشهای گیر کند یا دستی، بیهوا درد را دوباره مهمانش کند، میترسیدم.
وقتی صبح بیدار شدم و متوجه شدم از زخم، فقط رد صورتی به جا مانده و درد از خانهاش دل کنده و رفته، لبخند زدم. انگار روزی نوشروع شد و من دوباره به زندگی برگشتم.
دیگر نگران سرزنش دیگران و متهم شدن به حواس پرتی نبودم؛ دیگر دلواپس برخورد چیزی با زخم و پیچیدن درد به جانم نبودم.
زخم دستم مثل تمام زخمها، خوب شد. تنها ردی از آن باقی مانده است که بعدها یادآور رنجی باشد که دستم کشیده است.
زخمها میآیند و میروند؛ بعضی مانند مسافری هستند که بیهیج نشانی میآید و بیصدا میرود. انگار نه انگار خانی آمده و یا خانیرفته است. بعضی از آنها دردی سطحی دارند و کمکم خوب میشوند و بعد تنها ردی کمرنگ از خود بجا میگذارند؛ اما بعضی عمیقاند. تا مدتها درد را به جانت میاندازند و وقتی خوب شدند، اثری عمیق بجا میگذارند. این زخمهای عمیق، ماندگارند. بعدها میشوند نقطهپررنگی در دفتر خاطرات زندگی. بعضیهایشان نقطه عطفی هستند که زندگی پس از آن را تحت شعاع قرار میدهند.
از زخمها نمیتوان فرار کرد. زخمها هیچگاه خواسته نمیآیند تا خواستنی باشند؛ اتفاق میافتند.
اما میتوان مانع ایجادشان برای دیگران شد. میتوانیم تلاش کنیم تا دلیل زخم کسی نباشیم. حتی میتوانیم التیام دهنده زخمهایدیگران باشیم.
تنها باید مواظب باشیم سراغ زخمهایی نرویم که کنگر خورند و لنگر انداز در خانه دل آدمی. زبانمان، دستمان و رفتارمان، سرویسرساندن زخمها به دیگران نباشد؛ آن هم از نوع عمیق و ماندگارش.