دوستی دارم که بسیار ضابطهمند و قانونمدار است. البته تابعقوانینی است که خود تعیین میکند و مطابق با زندگی و اخلاقیاتخودش است. خب تا اینجا خیلی مسئله مهمی نیست. موضوع از آنجاشروع میشود که انتظار دارد همه آدمها به این قوانین احترام بگذارند وآنها را رعایت کنند.
اصولا اعتقادی ندارد به این که ممکن است کسی خبر از قوانین او نداشته باشد. هر زمانی که کسی مغایر با اصول او رفتار کند، به اشدمجازات، تنبیهش میکند.
خیلی از آدمها به همین گونه عمل میکنند؛ اگر دیگران برخلاف اصول آنها یا اصول اجتماعی عمل کنند، برخوردی پیش میگیرند تا طرفرا به قول معروف ادب کنند یا او را سرجایش بنشانند. در واقع میخواهند او را عوض کنند تا به اصلاح در مسیر درست قرار بگیرد.
فرانتس کافکا در کتاب نامه به فلیسه میگوید:
فلیسه چرا میکوشیم آدمها را تغییر دهیم؟
”این درست نیست. آدم یا باید دیگران. این همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خود رها کند.”
این م نمیتواند آنها را تغییر دهد فقط توازنشان را برهم میزند. چون یک انسان از قطعههای واحد تشکیل نشده است که بتوان تکهای رابرداشت و به جایش چیز دیگری گذاشت. او یک کل است؛ اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش چه بخواهی چه نخواهی کشیدهمیشود.
گاهی باید انسانها را همانگونه که هستند بپذیریم تا بتوانیم موثرترین باشیم.
موضوع این است که اول باید خود انسان مورد سنجش قرار بگیرد که مشخص شود صلاحیت تغییر دیگران را دارد یا نه.
ولی معمولا انسانها چشمی برای دیدن خود ندارند و به همین علت مدام در حال تجسس در رفتار دیگران هستند.
وقتی انسان نمیتواند تمام خود را تغییر دهد چگونه از خود انتظار دارد تمام مردم دنیا را تغییر دهد.