گاهی از کنار چیزهایی که در اطرافمان هستند، آنقدر ساده میگذریم که متوجه تغییراتشان نمیشویم.
امروز ساعتی را پای درددل کاج کنار پنجره نشستم. غم غریبی داشت که بر شاخههایش سنگینی میکرد. نصف شاخههایش خشک و روبه پایین بودند و نصف دیگر سبز و پر از میوههای تازه کاج.
اما چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که من در نگاه اول فقط خشکی و خمودگی درخت را دیدم.
با خودم فکر کردم که شاید پای درخت مواد سمی ریخته باشند که درخت از یک سمت در حال ریختن بود. درخت در نظرم بیحال و در حالمرگ آمد.
کمی که گذشت و شروع به کاویدن ظاهر درخت کردم، متوجه شدم که قسمت خیلی کوچکی از درخت خشک شده و بیشتر از دو سومدرخت سبز و پر از میوههای تازه درآمده، است.
با خودم فکر کردم که چطور من اول قسمت سرحال و پویای درخت را ندیدم. چرا ذهنم فقط نقص و آسیب آن را دید.
در خلوت و هنگام نوشتن این مطلب متوجه شدم، در برخورد با انسان ها هم به همین صورت برخورد میکنم.
یعنی اگر نقصی یا ایرادی در ظاهر کسی باشد مانند یک کاور بیرونی، اول دیده میشود و حتی ممکن است اسباب مهمی برای قضاوت وتصور ذهنی من از او باشد.
مثلا چند وقت پیش یک فیلم از خانمی جوان و زیبا در برنامه Ted دیدم که سه ثانیه با تاخیر حرف میزد.
اول فیلم کمی احساس ترحم کردم نسبت به او؛ حتی چشمهای نافذ و مصممش را ندیدم. اما هرچه صحبت هایش را بیشتر شنیدم،متوجه توانایی فوقالعاده او در زمینه ارتباط اجتماعی شدم. جالب این بود که او در حوزه جلب مشتری و بازاریابی و ارائه محصولاتچوبی فعال بود. جالبتر اینکه تمام اطرافیان او از این قابلیت آگاه بودند.
گاهی نقص در نگاه ماست که به سرعت میخواهد به دنبال قابلیت های متفاوت و غیرمتعارف در دیگران بگردد.
اما واقعا چه کسی میداند آنچه که در عرف و ذهن ناقص انسان، متداول است، درست است یا غلط.
بهتر است تا کمی زاویه دید خود را تغییر دهیم تا مرز نور و سایه را بهتر ببینیم.