همیشه گوشه لبش لبخند بود. از جون مرغ تا شیر آدمیزاد توی کیفشپیدا میشد.
عاشق شکلات بود و معتقد بود چاقها مهربانند.
قهوهاش را با شیر و شکلات میخورد.
وقتی میخندید، گونهاش چال میافتاد و فضای پیرامونش سرشار از انرژی میشد.
من عاشق زمانهایی بودم که نون خامهای میخورد. یک نون کامل را میگذاشت تو دهانش و چشمهایش را میبست و صدای اوممممممیداد.
آدم هوس میکرد یک کیلو نون خامهای را قورت بدهد.
همیشه یک تقویم کوچک در کیفش بود؛پر بود از اسامی افراد نزدیک و دور که تاریخ تولدشان ذکر شده بود.
اول صبح برای تمام متولدین آن روز یک پیام محبت آمیز میفرستاد و شادی را به آنها هدیه میداد.
محبتش، دنیای آدمهای اطرافش را زیبا میکرد.
اما از یک جایی به بعد مزاجش تلخ شد. اساس این تحول آشنایی با شخصی بود که تمام او را نادیده گرفته بود و فقط به ظاهرش اهمیتمیداد.
او تمام مهربانی هایش را پس زد و در وجود او دنبال هیکل تراشیده و مانکن میگشت.
و او هم بخاطر عشق، وا داد.
از زمانی که او شروع به گرفتن رژیم کرد، انگار با آب شدن چربیهای اضافهاش، مهربانی هایش هم ذره ذره کوچک و کوچکتر شد.
هر چقدر که درصد تلخی شکلاتهایش بالا رفت به همان اندازه از شیرینی رفتارش کم شد.
دیگر حوصله ای برایش نماند تا به دیگران شادی هدیه کند.
هنوز هم هر از گاهی که لبخندی بزند، گونهاش چال میفتد؛ اما انرژی که قبلا از آن ساطع میشد دیگر وجود ندارد.
چقدر تلخ است که گاهی یک انتخاب، یک دنیا را دگرگون میکند.