یک دردهایی هست که نمیشود راجعبه آنها براحتی صحبت کرد. یکجور تف سربالا حساب میشود.
یعنی وقتی بازگو میشوند بیشتر خود آدم زیر سوال میرود با انتخابش، با رفتارش، با تفکرش.
جدایی و قطع ارتباط با کسی به همین شکل است. یعنی هرچه قدر هم که دلایل محکمی برای فسخ یک ارتباط بیان کنی، باز هم محکومیبه اینکه چرا اصلا این رابطه اشتباه را شروع کردی.
خیلی از اوقات از توان آدم خارج است تا برای همه اطرافیان، تمام ماجرا را تعریف کند.
آن وقت است که خشم درونش را ساکت میکند و او را داخل اتاقی از دورافتادهترین قسمتهای قلبش میاندازد و لبخند میزند ومیگوید: پیش آمد دیگر.
و همه سری تکان میدهند و زیر لب نچ نچی میکنند و در دل حرفی نثار روح بزرگوارت میدهند.
اما هیچ کس از رنج آدم خبرندارد.
رنج کشیدن بر خلاف تحمل درد، در اکثر اوقات امری مقدس است.
علیالخصوص زمانی که انسان معنایی در لابلای این رنج، بیابد و تعریف جدیدی برای زندگیاش بکند.
گاهی آدمها با تحمل رنج و سختی برای خود حقی میطلبند و متوقع میشوند از دیگران تا آنها را درک کنند.
اما واقعیت این است که رنج بیشتر و شدیدتر باعث نمیشود که همیشه حق با فرد سختی کشیده باشد.
چون ملاک و معیاری برای اندازه گرفتن رنج نیست.
کسی چه میداند کدام رنج عمیقتر و کدام درد شدیدتر است.