پایش را در یک کفش کرده بود و آسمان را به زمین آورده بود که من همین سارا دختر آقای طالبی مدیر مدرسه را میخواهم. هر چه همخاله جان تو گوشش خواند که ‘آخه فرید بیچاره این دختر هم کفو تو نیست‘ گوشش بدهکار نبود که نبود.
خودش خوب میدانست که سارا حداقل بیست سانت ازش بلندتر است و فوق لیسانس مدیریت دارد و کارمند اداره آموزش است و از همهمهمتر دو سال از او بزرگتر است؛ اما چشمهایش را روی مدرک کاردانی کامپیوتر و آویزان بودنش به این و آن برای کار بسته بود و بهتنها هنرش یعنی فوتبال گل کوچیک میبالید.
نمیدانم مهره مار داشت یا سارا برق چشمهایش را دیده بود که همان بار اول علیرقم نارضایتی آقای طالبی که از وجناتش کاملا هویدابود، بله را گفت.
بعدا فهمیدیم که خود سارا بوده که عاشق چشمهای سبز و قد و بالای فرید و حرکات فوتبالیش بود.
بعد از آن هر وقت میدیدمش کت و شلوار سورمه ای با پیراهن سفید پوشیده بود و کیف چرمی مشکی دستش میگرفت که از قوسی کهبرداشته بود معلوم بود، خالیست.
بالاخره هم آنقدر پیش آقای طالبی موس موس کرد تا شد مسئول اتاق کامپیوتر دبیرستان.
سر سال ما از آن خیابان رفتیم. دو سالی از آنها بیخبر بودم تا همین چند روز پیش که اتفاقی در میدان ونک دیدنشان. کنار چرم مشهدایستاده بودم و در حال گرفتن اسنپ بودم که سارا و فرید از کنارم رد شدند. فرید با پای گچ گرفته و عصا به دست کنار سارا کوتاهتر ازقبل دیده میشد.
وقتی به سلام و احوالپرسی رسیدیم، سارا دیگر چشمهایش برق نمیزد و ظاهرش آراسته نبود.
هنگام صحبت هر از چند گاهی برای فرید پشت چشم نازک میکرد و دو تا تیکه بارش میکرد.
فرید هم دیگر از آن کت و شلوار سورمهای و کیف چرمش خبری نبود. ظاهراً وقتی توی کوچه با پسرهای محل فوتبال بازی میکرده، پایششکسته بود.
سارا میگفت مدام دنبال این بچه بازیهاست و توی کوچه در حال فوتبال بازیست.
وقتی سوار اسنپ شدم فقط یاد حرفهای دو سال پیش سارا میافتادم که چقدر قربان صدقه همین فوتبال بازی فرید میرفت.
شاید نباید هرگز از انتخاب اشتباه پشیمان شد، چون زمانى آن چیز دقیقا همانی بود که میخواستیم!
باید فقط پذیرفت و ادامه مسیر را اصلاح کرد و یا مسیر را تغییر داد.