کودکانه یک زن

زنی پنجاه ساله را می‌شناسم که سالهاست هر روز و هر لحظه قدش کوتاه‌تر می‌شود. هر بار با اتفاقی تازه و کنایه‌ای تند. اغلب اوقات سرش پایین است و لب برمی‌چیند. هنوز منش کودکانه‌اش را دارد و دلش می‌خواهد مثل بچه‌ها ناز کند و بازی کند و بخندد. تا همین چند وقت پیش با خودم […]

زنی پنجاه ساله را می‌شناسم که سالهاست هر روز و هر لحظه قدش کوتاه‌تر می‌شود. هر بار با اتفاقی تازه و کنایه‌ای تند. اغلب اوقات سرش پایین است و لب برمی‌چیند. هنوز منش کودکانه‌اش را دارد و دلش می‌خواهد مثل بچه‌ها ناز کند و بازی کند و بخندد. تا همین چند وقت پیش با خودم می‌گفتم برای زنی به این سن کمی رفتار سنگین‌تر مناسب‌تر است؛ تقصیر خودش است باید خود را محکم نشان دهد و در مقابل زور بایستد و سرش را خم نکند.

اما چند روز پیش وقتی برایش چای ریختم و کنارش نشستم، به صورتش دقیق شدم. آثار رنج و حرفهای نگفته و بغضهای فروخورده، لابلای صورت شفافش و کنار چشمهایش نمایان بود. ریشه موهایش یکدست سفید بود و او همیشه با رنگ پنهانشان می‌کرد. وقتی حرف می‌زد دستهایش را روی هم می‌سراند. چشمهایش بی‌نور بودند مثل یک اتاق خالی و تاریک که هیچ چیز جز یک گوی بلورین در آن نیست.

هنوز هم تصور می‌کردم خودش مقصر است؛ با صبوری‌اش با سکوتش با سر فرو افتاده‌اش. فکر می‌کردم این انتخاب خودش است و او به خواست خود در این رنج مانده و حتی درد نمی‌کشد.

نمی‌دانم ذهنم را خوانده بود یا خودش نیاز به درد دل داشت که شروع کرد به صحبت:« دوم دبیرستان بودم که شوهرم دادم. درس خواندن را خیلی دوست داشتم اما نه ماه بعد از ازدواج بچه اولم به دنیا آمد. زمان جنگ بود و همسرم بیشتر اوقات توی منطقه بود. منم با مادرشوهرم زندگی می‌کردم. خیلی اختیاردار نبودم. خب البته سنی هم نداشتم که به قول معروف زنیت کنم و زندگی‌ام را اداره کنم. کسی هم نبود تا یادم بده که چکار کنم. مادرشوهرم در همه چیز دخالت می‌کرد. همسرم دچار یک ضایعه‌ای شد در منطقه و مرتب تشنج می‌کرد. به همین دلیل بسیار عصبی و تندخو شده بود. وقتی می‌دید که من خیلی نمی‌تونم اوضاع را اداره کنم بیشتر از قبل به سمت مادرش کشیده شد و مرتب من و کارهایم را به او مقایسه می‌کرد. طوری شده بود که حتی برای انجام کارهاش هم با من مشورت نمی‌کرد و خانواده‌اش بیشتر از من از همه چیز باخبر بودند.

کم کم از ترس اینکه مخالفت من با بعضی کارها باعث دست دادن حمله به او نشود و یا کلا از عصبی شدن او جلوگیری کنم، مرتب کوتاه میامدم و او هر کاری که میخواست انجام می‌داد و مرتب اشتباه پشت اشتباه انجام داد. قراردادهای اشتباهی، خرید و فروشهای غلط با آدمهای غلط، پرداختهای زیاد بدون گرفتن رسید و هزار جور مشکل دیگه که فقط دردسرش برای ما بود. هر کلمه هم که می‌گفتم یا نمی‌شنید یا می‌گفت تو چی میدونی از کار بیرون.

بچه‌ها بزرگ شدن و همه درگیر شدن با مشکلات پدرشون. همه از خونه فراری بودن. هر چیزی را درست می‌کردند دوباره با یک موضوع جدید روبرو می‌شدند. از یه جایی به بعد دیگه نه جسمم جواب می‌داد نه روانم طاقت این همه رنج را داشت. دکتر برام قرص نوشت. حالا به زور قرصهای آرامبخش و بازی با نوه‌ها و سرگرم شدن با کارتون و فیلم سرپا موندم.»

یک نفس عمیق کشید و از چای سرد شده‌اش کمی نوشید. نگاهش به گلهای قالی مانده بود و کمی بعد چشمهایش را بست و دستی به مژه‌های خیسش کشید.

همیشه آدمهای مظلوم و رنج دیده، مقصر نیستند. این زن به غیر از بچه‌ها و نوه‌هایش جایی را نداشت تا برود و بخواهد مردی را که مثل یک بچه یک دنده است و در عین حال نیاز به محبت زنی مثل او دارد را رها کند به امان خدا. یعنی هنوز از لابلای حرفهایش می‌شد هم دردش را فهمید و هم پذیرش سرنوشت را.

شاید او هم کمی مقصر بود اما وقتی خودم را جایش گذاشتم متوجه شدم او راهی به غیر از پذیرفتن نداشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز