تیکه هندوانه روی زبانم مانده بود و آرام آرام آب میشد. دهانم پر از آب هندوانه شده بود.
سنگینی بدنم را روی پایم انداخته بودم و گزگز ش جانم را گرفته بود.
همهمان در سکوت فرو رفته بودیم و به چهره جوان غریبه خیره شده بودیم.
دیگر از همهمه و شلوغی چند دقیقه قبل خبری نبود. انگار مدل نقاشی شده بودیم با موضوع هندوانه.
تنها صدایی که میآمد صدای شرشر رود بود که از کنارمان میگذشت.
خاله سارا و خاله مریم با پیش دستی هندوانه که در هوا معلق مانده بود، به هم تکیه داده بودند و مامان و زن دایی هم که کنارشان نشستهبودند، چنگالشان در هندوانه مانده بود.
دایی محمود هم که یک وری دراز کشیده بود، نیم خیز شده بود و شکم آویزانش از لای پیراهن بازش دیده میشد.
ماژیک قرمز و تخته وایت برد کوچکش با طرح ‘ایکس او ‘که رویش کشیده بودیم کنارم بود اما از ایرج پسر دوازده ساله خاله سارا خبرینبود . شاید با پدرش و عموحمید رفته بود دوری بزند.
بالاخره پدرم سکون عکس را شکست و آرام سمت پسر جوان میرفت.
پسر جوان با ابروهای درهم، چشمهای سرخش را بیشتر بیرون آورد و رو به بابا که به سمتش میرفت گفت: خوشمزه بود؟ چطور از گلوتونرفت پایین؟
آب هندوانه در گلویم پرید.
بابا با قدمهای بلند خود را نزدیک پسر رساند و با صدای آرام ولی محکم گفت: شما چی میگین ؟ بی هوا اومدی و مدعی هستی؟
جوان توی چشمهای بابا براق شد و گفت :« شما بی هوا هندونه مردمو برداشتین و دو لپی میخورین»
بابا یک لبخند کج زد و رویش را برگرداند: «عزیزجان هر هندوانهای که مال شما نیست، برو به مردم تهمت نزن»
جوان دستهایش را مشت کرده بود و یک قدم پشت سر بابا آمد و به شانه اش زد:«من تهمت نزدم»
بابا مرد خونسردی بود و خیلی کم پیش میآمد که از کنترل خارج شود اما از چشمهای باریک شدهاش مشخص بود آرام نیست.
برگشت و یقه پسر گرفت و گفت:« نمیفهمی اینجا خونواده نشسته، هندونه رو هم با خودمون آوردیم ، اصلا چرا باید واسه تو توضیح بدم. برو دنبال کارت بچه»
پسر دستش را روی یقهاش گذاشت و جوری دست بابا را پس زد که دکمه پیراهن سفیدش افتاد.
به تکهای از پوست هندوانه که کنار زیرانداز افتاده بود اشاره کرد و گفت: « این علامت ضربدر که با ماژیک آبی کشیده شده رو هندونه مابوده. هندونه انداخته بودیم تو آب که خنک بشه اما آب بردش»
بابا قدمی عقب آمد و به ما نگاهی کرد و گفت: ایرج کو؟
همه به سمت هم نگاه کردیم که ایرج هیکل نحیفش را از پشت سر دایی محمود بالا آورد.
چشمهایش شبیه بچهای شده بود که درس نخوانده و معلم صدایش کرده پای تخته؛ بدون هیچ حرفی همانطور که به بابا خیره بود، دستدر جیبش کرد و ماژیک آبی را بیرون آورد.
دوباره همگی به سمت جوان برگشتیم. دستهایش را مشت کرده بود و با همان اخم و چشمهای باریک شده به تک تک مان نگاهی انداختو لگدی زیر پوست هندوانه زد و آن را توی جوی آب شوت کرد.
چند قدم عقب رفت و بعد رویش را برگرداند و دور شد.
بابا سرش را تکانی داد و به سمت دایی برگشت و گفت: باید آدرس میوهفروشی که ازش هندونه خریدی رو بهش میدادیم تا باور کنه.
دایی محمود در همان حالت دراز کشیده گفت: من چرا؟ من که هندونه نگرفتم.
هنوز حرف دایی را هضم نکرده بودم که بابا گفت:« پس کی هندونه خریده؟»
ناگهان صدای سرفه ایرج بلند شد. مثل کسی که میخواست نفسش را بکشد بالا تا در بادکنک فوت کند، با صدا نفس را میکشید تو ونمیتوانست پس بدهد.
دایی محمود کامل نشست. صورت ایرج کبود شده بود. بابا به سمتش گام برداشت و خاله سارا تو صورتش کوبید که وای بچم از دسترفت. ایرج روی دستهایش خم شده بود و سرش را بالا گرفته بود و مثل گرگ که روزه میکشد، صداهای عجیبی از گلویش خارج میشد.
خاله مریم در حالی که زیر لب جوان را نفرین میکرد، نزدیک ایرج رفت و چند ضربه به پشت کمرش زد.
ایرج هنوز داشت زوزه میکشید که دایی محمود زد زیر دست خاله مریم و با مشت جوری کوبید به پشت ایرج بیچاره که آب هندوانه کههیچ، نزدیک بود تمام دل و روده اش را بیرون بریزد.