زمانی که من میخواستم رشته معماری را در مقطع کارشناسی ادامه بدهم، به دلیل اینکه دانشگاههای شهر تهران هنوز این امکان رانداشتند، به ناچار شهر پیشوا در نزدیکی ورامین را انتخاب کردم.
صبحهای خیلی زود باید با مترو خود را میرساندم به ایستگاه شوش و از آنجا با تاکسیهای بین شهری میرفتم تا جلوی دانشگاه. سحرخیزیاش بسیار خوب بود و تقریبا هر روز از تماشای طلوع خورشید مستفیذ میشدم. سفر با مترو هم که جذابیتهای خودش راداشت. دیدن مردمی که آن ساعت صبح یا سرکار میرفتند یا دانشگاه با قیافههای خوابآلودی که حرکت ملایم مترو برایشان حکم گهوارهرا داشت، بسیار جالب بود. گاهی هم دعوا میشد. اکثر اوقات لفظی بود و بر سر جای نشستن؛ اما یک بار هم از لفاظی رسید بهکتکاری. خانمی در واگن بانوان با بلوز و شلوار لی آبی، بدون شال وارد شد و دستش را به دستهی آویزان که تبلیغ شامپو صحت رویشبود، گرفت. یک خانم جوانِ چادری با ابروهای درهم رو به زن که موهای بلوندش را دم اسبی کرده بود، گفت:«خداروشکر هنوز سرِ انقلاببلایی نیامده که شما بیحجاب شدین. کنار من زنی حدود پنجاه و پنج ساله با شال سفید ایستاده بود و با حرفهای زن چادری مدامسرش را به اطراف تکان میداد.
زن بلوند، لبهای باریک قرمزش را روی هم فشار داد و زیر لب“برو بابایی” گفت و رویش را سمت ازدحام زنان که بیشتر جلوی در بودندکرد. زن چادری انگار دلش خنک نشده بود دوباره گفت:« واسه همینه برکت رفته از مملکت»
انگار کسی زیر پای زن کناری من کبریت کشید. مثل یک گرگ وحشی به سمت زن چادری خیز برداشت و با فریاد و بد و بیراه چادرش راکشید و مچاله کرد.
همهمهای شد و هر کسی چیزی میگفت. یکی میگفت:« همتون برید به درک»
یکی میگفت :«ولش کن کشتیش»
اون یکی داد زد:«هر کی تو قبر خودش میخوابه»
زن چادری که غافلگیر شده بود دستش را دراز کرد تا چادرش را بقاپد که زن شال سفید مثل گربه به سمتش چنگ انداخت.
من کیفم را بغل کرده بودم و به در بسته واگن چسبانده شده بودم. رسیدیم به ایستگاه و ناگهان در باز شد و من از پشت پرت شدم رویدختری که میخواست سوار قطار شود و چند دختر دانشجو هم کنارم روی زمین افتادند. بلند شدم و خودم را تکاندم و نفس عمیقمیکشیدم تا حالم سرجایش بیاید.
خودم را به واگن کشاندم. بوی عرق و هرم گرما به صورتم خورد. زن چادری با صورت قرمز و رد ناخن زیر چشمش و چادری که در آغوشگرفته بود خود را از واگن بیرون انداخت.
زن شال سفید هنوز داشت داد میزد و به هر کسی که میشناخت بد و براه میگفت. پیرزنی که موهایش مثل صورتش سفید بودند کنارگوش زن پچپچ میکرد. ناگهان زن انگار دوباره چیزی یادش آمده باشد از جایش پرید و خود را بیرون واگن انداخت و به زن جوان کهداشت کنار نیمکت چادرش را میتکاند حمله کرد. همان موقع درها بسته شد و قطار راه افتاد. از پشت شیشه دیدم که زن چادری را رویزمین خوابانید و از پشت سر موهایش را گرفته بود و به زمین میکوبید و فریاد میزد.