تا چندی قبل اگر از من میپرسیدند، تا حالا آزارت به مورچه رسیده، بااطمینان میگفتم نه.
من اصلا دل ندارم برای اذیت کردن؛ چه برسد به کشتن کسی یا چیزی.
اما چند وقت پیش تمام باور و اعتقادم به خودم، مثل عطر گلی که خشک شده، پرید.
چند روزی بود که دردش امانم را بریده بود.
روی یونیت دندانپزشکی که نشستم، حکم قتلش را صادر کرده بودم.
صدای مته را که شنید، فریادش بلند شد. میدانست که میخواهم شاهرگش را بزنم. چشمانم را بستم اما صدایش آنقدر بلند بود کهدکتر مجبور شد بهش آرامبخش بزند. اما ول کن نبود.
همه خاطراتی که با او داشتم از جلوی چشمانم رد شد. تمام آن لحظات خوشی که با هم طعمهای شیرین و خوشمزه را چشیدیم ولحظاتی که خوراکی های خوشمزه را خرد میکرد و با هم از مزهشان کیف میکردیم.
چه روزها که درکنار هم نبودیم و چه لحظاتی که در کنار هم عاشقانه نخندیدیم.
اما تحمل داد و بیدادش را نداشتم. با یک اشاره من، دکتر سرنگ دیگری را در کمرش فرو کرد تا اعصاب خوردش آرام بگیرد.
ساکت شد اما من صدای نفس نفس زدنش را میشنیدم.
دلم سوخت. خواستم دست دکتر را پس بزنم و حکم را ملغی کنم اما یاد شیطنتهایش که افتادم، منصرف شدم.
یک ربع بعد، دیگر نه حسش میکردم، نه صدایش بالا میآمد.
چند روز بعد هم یک روکش زیبا رویش کشیدیم تا دیگر حتی ریختش را نبینم.
حالا دیگر درد ندارم. دندانهایم ردیف و زیباست اما مزه غذاها و خوراکی ها و طعم لحظههای شادی دیگر مثل قبل نیست.
حالا اگر بخندم، زیباتر از قبلم اما بی او، دیگر مجالی برای خندیدن نیست.