توی تاکسی نشسته بودم و به این فکر میکردم که برای شام ماکارونی درست کنم و باید قارچ بخرم. باید صورتوضعیتهای تیر ماه را رد کنم. هنوز ویرایش داستانم مانده بود و امروز سایتم را آبدیت نکردم. یاد آویزان شدن مرد افغان روی بال هواپیما که میافتادم انگار کسی قلبم را چنگ میزد. تمام اخبار حول تعداد فوتیهای کرونایی میگذرد و گزارش لحظه به لحظه از حکومت طالبان و واکنش مردم. سرم را بالا گرفتم و توی دلم گفتم یعنی این روزها تمام میشود؟ ناگهان یک تکه ابر را دیدم توی آسمان که یک گوشه، تنها افتاده بود. نه به درد باران شدن میخورد نه به درد سایه اندازی و خنک کردن هوا. خودش را سپرده بود به دست باد و خیلی آرام جلو میرفت.
انگار همه آرامش و پذیرش خود را با نسیم وارد بدنم کرد. لحظهای فکر کردم که خیلی از وقایع از کنترل من خارج است. من میتوانم در این شرایط تمام تلاشم را بکنم تا با رعایت پروتکلها، ناقل نباشم و باعث بیماری کسی نشوم. برای همدردیام با کشور همسایه و مردم افغانستان کاری که میتوانم انجام دهم نوشتن درباره آنهاست. شاید رنج کوچکی از روزگارشان را بتوانم به رشته تحریر دربیاورم اما حتما همین نقطههای کوچک میتواند به اندازه یک نقطه تفکر دیگران را جابجا کند.
گاهی رنجها و شرایط بسیار گستردهتر از توانایی ما هستند؛ در این شرایط شاید بهترین انتخاب، پذیرش آن است. تا به این ترتیب بتوانیم معنایی در آن موقعیت بیابیم و کاری هر چند کوچک، انجام دهیم.